چند شاتی * جین * شات 2
جین ویو
الان یه هفته ست که سوجین رفته نه غذا میخورم نه میخوابم و نه ..... امیدی به زندگی دارم هرچی هم زنگ میزنم برنمی دارم دارم دیوونه میشم خب چجوری بهش بگم که من آماده نیستم برای بچه دار شدن در ضمن من هنوز با سوجین خوش نگذروندم :(
اینطوری نمیشه باید جرعتم رو جمع کنم و به مامانش زنگ بزنم
* مکالمه مامان سوجین و جین *
جین : سلام مادر جان خوبید ؟
مامان سوجین : سلام پسرم بله خوبم تو چی عزیزم ؟
جین : نه خوب نیستم :(
مامان : چرا عزیزم ؟ چیشده ؟ مریضی ؟
جین : مادر جان یه جوری وانمود نکنید که انگار نمیدونید :(
مامان سوجین : اوکی اوکی حق با توئه ..... خب بگو چرا بچه نمیخوای ؟
جین : ( یه نفس عمیق کشیدم و حرف دلم رو زدم ) هووووف ... ببینید مادر جان من الان واقعا آمادگی بچه دار شدن رو ندارم شغلم سخته و حتی برای سوجین وقت ندارم چه برسه به اینکه بچه بیاریم ..... من نمیتونم بخاطر شغلم توی اون دوران از سوجین مواظبت کنم نمیتونم از بچه نگهداری کنم ..... میدونم سوجین چقدر بچه دوست داره خیلی هم دوست داره منم خیلی دوست دارم اما ...... وقت شو ندارم تازه سه ماهه که ازدواج کردیم من هنوز با سوجین خوش نگذروندم و اینکه بخاطر این بیشتر آمادگی ندارم که بنظرم پدرخوبی نمیشم :(
مامان سوجین : درک میکنم پسرم منم ولش سر تمین ( داداش سوجین ) اینطوری بدونم اگه وارد زندگیتون بشه این فکر از سرت میپره هرروز بیشتر از دیروز عاشق سوجین بچه ات میشی
جین : ممنون مادر جان خیلی آرومم کردید راستی سوجین اونجاست ؟ درسته ؟
مامان سوجین : آره پسرم الان اومد کنارم نشست ( آروم )
جین : پس من میام اونجا که بیارمش خونه
مامان سوجین : بیا عزیزم منتطرم
* پایان مکالمه *
سوجین : کی بود مامان ؟
مامان : یکی از دوست های صمیمیم بود دخترم
سوجین : اوهوم
ادامه دارد ........
الان یه هفته ست که سوجین رفته نه غذا میخورم نه میخوابم و نه ..... امیدی به زندگی دارم هرچی هم زنگ میزنم برنمی دارم دارم دیوونه میشم خب چجوری بهش بگم که من آماده نیستم برای بچه دار شدن در ضمن من هنوز با سوجین خوش نگذروندم :(
اینطوری نمیشه باید جرعتم رو جمع کنم و به مامانش زنگ بزنم
* مکالمه مامان سوجین و جین *
جین : سلام مادر جان خوبید ؟
مامان سوجین : سلام پسرم بله خوبم تو چی عزیزم ؟
جین : نه خوب نیستم :(
مامان : چرا عزیزم ؟ چیشده ؟ مریضی ؟
جین : مادر جان یه جوری وانمود نکنید که انگار نمیدونید :(
مامان سوجین : اوکی اوکی حق با توئه ..... خب بگو چرا بچه نمیخوای ؟
جین : ( یه نفس عمیق کشیدم و حرف دلم رو زدم ) هووووف ... ببینید مادر جان من الان واقعا آمادگی بچه دار شدن رو ندارم شغلم سخته و حتی برای سوجین وقت ندارم چه برسه به اینکه بچه بیاریم ..... من نمیتونم بخاطر شغلم توی اون دوران از سوجین مواظبت کنم نمیتونم از بچه نگهداری کنم ..... میدونم سوجین چقدر بچه دوست داره خیلی هم دوست داره منم خیلی دوست دارم اما ...... وقت شو ندارم تازه سه ماهه که ازدواج کردیم من هنوز با سوجین خوش نگذروندم و اینکه بخاطر این بیشتر آمادگی ندارم که بنظرم پدرخوبی نمیشم :(
مامان سوجین : درک میکنم پسرم منم ولش سر تمین ( داداش سوجین ) اینطوری بدونم اگه وارد زندگیتون بشه این فکر از سرت میپره هرروز بیشتر از دیروز عاشق سوجین بچه ات میشی
جین : ممنون مادر جان خیلی آرومم کردید راستی سوجین اونجاست ؟ درسته ؟
مامان سوجین : آره پسرم الان اومد کنارم نشست ( آروم )
جین : پس من میام اونجا که بیارمش خونه
مامان سوجین : بیا عزیزم منتطرم
* پایان مکالمه *
سوجین : کی بود مامان ؟
مامان : یکی از دوست های صمیمیم بود دخترم
سوجین : اوهوم
ادامه دارد ........
۸.۳k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.