𝗣𝗮𝗿𝘁⁴³
𝗣𝗮𝗿𝘁⁴³
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
تهیونگ: همونی....
همونی:چیزی نگو.....من میدونم دارم چیکار میکنیم.
این بار خودم زبون باز کردم و میون شوکم به سختی لبهام رو تکون دادم:
ا/ت: ولی آخه همونی، چرا باید....
پیچید به طرفم:
همونی: اجازه بده ا/ت....اگه به منم مثل مامانت اعتماد داری پس بذار به عهده من، منو نوه ام در این مورد حرف میزنیم.
تودلم رو با حرف هاش خالی کرد، از اون بدتر جمله ای بود که بعدش به زبون آورد و حس کردم راه نفسم بند اومده.
همونی: یه هفته فرصت داری فکر کنی مادر، اگه ا/ت و واسه ازدواجت انتخاب کردی،من خودم با جی اون و نایون حرف میزنم نامزدیتو بهم میزنم.
تهیونگ هم مثل من گیج شد:
تهیونگ: همونی من.....
دستاش رو با گیجی و عصبانیت توی صورتش کشید و نفسش رو محکم بیرون داد:
تهیونگ: فکر کنم براتون سوتفاهم شده چون من.....
همونی: همین که گفتم تهیونگ....یه هفته وقت داری فکر کنی، بعد یه هفته میای جوابتو بهم میگی.
هر کلمه ای که به زبون میآورد بیشتر زیرورو میشدم.
از یه طرف هم به خاطر احترامی که بهش داشتم نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم.
اما تهیونگ...
بهش زل زدم، همون قدر که من از حرف های همونی آشفته شده بودم، اونم آشفته بود.
نگاهی به من کرد و با عصبانیت و خشم دستش رو لای موهاش فرو برد.
همونی بهش توپید:
همونی: زهرِ چشمتو به اون نشون نده، به من نگاه کن.
برگشت به طرفش و نگاهش رو برزخی کرد توی نگاهِ آتشینِ همونی:
تهیونگ: چرا این حرفارو زدی همونی؟ اومده بهت گفته دوسش دارم؟
همونی: خودش چیزی نگفته، اما من بفکر عاقبتشم...این دختر دستم امانته،خانوادش به من اعتماد کردن که اجازه دادن دخترشون تو خونه ام باشه....
تهیونگ: ما که از گل نازک تر بهش نگفتيم، بد کردیم در حقش بهش جا و مکان داديم؟ دستشو گذاشتیم باز هر جور دلش میخواد بریز و بپاش کنه.
همونی: موضوع این نیست موضوع امانت داری تو ناموسه تهیونگ جان، خانوادش از منو تو بچه هام که میان و میرن مطمئنن، نمیخوام فردا بخاطر چشم پوشیِ من، چوبِ اعتمادشونو بخورن...ا/ت زنِ پسرم بوده،امانتشه، نمیذارم کسی به امانتش از گل نازک تر بگه، درسته با پسرم زندگی نکرده،اما همین که پسرم خاطرشو میخواست برام کافیه.
تهیونگ: بازم دلیل نمیشه که چون عمو مُرده براش یه کِیس دیگه جور کنی.
تهیونگ اینو با خشم گفت و منو چزوند...فکر کرده من عاشق چشم و ابرو و قامت و موهای بلندشم؟
یا مثلا از خدامه که همونی پا در میونی کنه و مارو بهم برسونه؟
•پارت چهل و سوم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
تهیونگ: همونی....
همونی:چیزی نگو.....من میدونم دارم چیکار میکنیم.
این بار خودم زبون باز کردم و میون شوکم به سختی لبهام رو تکون دادم:
ا/ت: ولی آخه همونی، چرا باید....
پیچید به طرفم:
همونی: اجازه بده ا/ت....اگه به منم مثل مامانت اعتماد داری پس بذار به عهده من، منو نوه ام در این مورد حرف میزنیم.
تودلم رو با حرف هاش خالی کرد، از اون بدتر جمله ای بود که بعدش به زبون آورد و حس کردم راه نفسم بند اومده.
همونی: یه هفته فرصت داری فکر کنی مادر، اگه ا/ت و واسه ازدواجت انتخاب کردی،من خودم با جی اون و نایون حرف میزنم نامزدیتو بهم میزنم.
تهیونگ هم مثل من گیج شد:
تهیونگ: همونی من.....
دستاش رو با گیجی و عصبانیت توی صورتش کشید و نفسش رو محکم بیرون داد:
تهیونگ: فکر کنم براتون سوتفاهم شده چون من.....
همونی: همین که گفتم تهیونگ....یه هفته وقت داری فکر کنی، بعد یه هفته میای جوابتو بهم میگی.
هر کلمه ای که به زبون میآورد بیشتر زیرورو میشدم.
از یه طرف هم به خاطر احترامی که بهش داشتم نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم.
اما تهیونگ...
بهش زل زدم، همون قدر که من از حرف های همونی آشفته شده بودم، اونم آشفته بود.
نگاهی به من کرد و با عصبانیت و خشم دستش رو لای موهاش فرو برد.
همونی بهش توپید:
همونی: زهرِ چشمتو به اون نشون نده، به من نگاه کن.
برگشت به طرفش و نگاهش رو برزخی کرد توی نگاهِ آتشینِ همونی:
تهیونگ: چرا این حرفارو زدی همونی؟ اومده بهت گفته دوسش دارم؟
همونی: خودش چیزی نگفته، اما من بفکر عاقبتشم...این دختر دستم امانته،خانوادش به من اعتماد کردن که اجازه دادن دخترشون تو خونه ام باشه....
تهیونگ: ما که از گل نازک تر بهش نگفتيم، بد کردیم در حقش بهش جا و مکان داديم؟ دستشو گذاشتیم باز هر جور دلش میخواد بریز و بپاش کنه.
همونی: موضوع این نیست موضوع امانت داری تو ناموسه تهیونگ جان، خانوادش از منو تو بچه هام که میان و میرن مطمئنن، نمیخوام فردا بخاطر چشم پوشیِ من، چوبِ اعتمادشونو بخورن...ا/ت زنِ پسرم بوده،امانتشه، نمیذارم کسی به امانتش از گل نازک تر بگه، درسته با پسرم زندگی نکرده،اما همین که پسرم خاطرشو میخواست برام کافیه.
تهیونگ: بازم دلیل نمیشه که چون عمو مُرده براش یه کِیس دیگه جور کنی.
تهیونگ اینو با خشم گفت و منو چزوند...فکر کرده من عاشق چشم و ابرو و قامت و موهای بلندشم؟
یا مثلا از خدامه که همونی پا در میونی کنه و مارو بهم برسونه؟
•پارت چهل و سوم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۷k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.