رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۳۸
سلیم ابرویی بالا انداخت
-برای چی میپرسین خانم؟
-جواب بده!
-یکی هست که........
نذاشت ادامه دهد و گفت:
-به اون بگو بیاد اینجا،میخوام اون اموال مرادی رو برام بیاره!
-من که میتونستم خانم!
-نه!تو باهاش رفیقی نمیشه،آدمه دیگه دلرحم و خطاکار!
سلیم ابتدا مکثی کرد و سپس سرش را تکان داد
خواست برود که صبا سریع گفت:
-راستی سلیم،ترانه چیشد؟
-من که دیدم جنازه شو بردن خانم!
صبا خوددار سرش را تکان داد
هی فکر کرد،فکر کرد کرد تا چراغ زرد مغزش جرقه زد و روشن شد.....
.......
تنگی کوچه بیش از حد بود
نمی توانست ماشین را داخل ببرد
کلافه پوفی بیرون فرستاد و ماشین را دقیقا در ورودی کوچه پارک کرد
لباسهایش مارک و زیبا بودند
در این کوچه خرابه،به وضوح میدرخشید
باز هم این محله نحس!
با غرور قدم بر میداشت که صدای آشنایی به گوشش خورد
-بَه بَه افسرده !
سرش را چرخاند و زنی با چادر گل گلی دید
فضول و خبر رسون محله و البته دشمن صبا
خواست جوابش را ندهد و بی تفاوت بگذرد که دوباره نیش زد
-حداقل اون ننهی گور به گورت یه سری به این خواهر بدبخت آفت زدهات میزنه،تو که هفت ساله سایهاتم اینجاها نیوفتاده ورپریده!
نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد(توپید)
-چی میگی تو؟!
زنک لبخند چندشی بر روی لبش آورد و گفت:
-الحق که ریخت و رفتارت مثل افسردهها میمونه!
#پارت۳۸
سلیم ابرویی بالا انداخت
-برای چی میپرسین خانم؟
-جواب بده!
-یکی هست که........
نذاشت ادامه دهد و گفت:
-به اون بگو بیاد اینجا،میخوام اون اموال مرادی رو برام بیاره!
-من که میتونستم خانم!
-نه!تو باهاش رفیقی نمیشه،آدمه دیگه دلرحم و خطاکار!
سلیم ابتدا مکثی کرد و سپس سرش را تکان داد
خواست برود که صبا سریع گفت:
-راستی سلیم،ترانه چیشد؟
-من که دیدم جنازه شو بردن خانم!
صبا خوددار سرش را تکان داد
هی فکر کرد،فکر کرد کرد تا چراغ زرد مغزش جرقه زد و روشن شد.....
.......
تنگی کوچه بیش از حد بود
نمی توانست ماشین را داخل ببرد
کلافه پوفی بیرون فرستاد و ماشین را دقیقا در ورودی کوچه پارک کرد
لباسهایش مارک و زیبا بودند
در این کوچه خرابه،به وضوح میدرخشید
باز هم این محله نحس!
با غرور قدم بر میداشت که صدای آشنایی به گوشش خورد
-بَه بَه افسرده !
سرش را چرخاند و زنی با چادر گل گلی دید
فضول و خبر رسون محله و البته دشمن صبا
خواست جوابش را ندهد و بی تفاوت بگذرد که دوباره نیش زد
-حداقل اون ننهی گور به گورت یه سری به این خواهر بدبخت آفت زدهات میزنه،تو که هفت ساله سایهاتم اینجاها نیوفتاده ورپریده!
نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد(توپید)
-چی میگی تو؟!
زنک لبخند چندشی بر روی لبش آورد و گفت:
-الحق که ریخت و رفتارت مثل افسردهها میمونه!
۸.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.