... پارت
#پارت ⁷:
≻───── ⋆✩⋆ ─────≺
نیم ساعت بعد*
هابیل: من از تو متنفرم
سیک: اوه ...او برمیگردد و با لبخند بهش نگاه میکند *هیچکس هم از تو خوشش نمی اید.
نورا: نمیخواین که یکی دیگه بخورین؟
هابیل و سیک سرشان را به معنای منفی تکان می دهند
نورا: خوبه...تا اون موقع سالاد درست میکنم...
نورا پیش هابیل می آید *
نورا: تا اون موقع اعلیحضرت لباسی که برات خریدم بپوش.
هابیل بلند میشه و دستش رو سرش میگذارد*
سیک: خیلی محکم زدی
نورا: اینو زدم که بهت یادآوری کنم که دیگه جلویه من دعوا نکنید
به هابیل خیره می شود *
سیک ابتدا به نورا نگاه می کند، سپس به هابیل*
سیک با خوشحالی لبخند می زند *
سیک: نورا نتنه این دوش پسلته؟ (نورا نکنه او دوست پسر شماست)
دوتاشون برمیگردن به سیک نگاه میکنن *
نورا بخاطر حرفاش گیج میشه *
نورا:منظورت چی بود؟
هابیل: لازم نیست بدونی
هابیل موهای سیک را میکشد و به او اخم می کند و نزدیک گوش سیک می رود.
هابیل: اگه یه بار دیگه همچین مزخرفی بگی، خودم استخوانتو میشکونم!
سیک تو ذهنش*احمق داره منو تهدید میکنه؟!
نورا پشت سر هابیل می رود *
نورا: اذیتش نکن... چی بهش گفتی؟
هابیل بلند می شود و با چهره ای شاد به پشت سیک می زند.
هابیل: هیچی
سیک هم لبخند می زند*
نورا: اها...
هابیل برای تعویض لباس به اتاق می رود.
نورا: اون سبزه رو بپوش!
هابیل در را می بندد *
سیک برمی گردد و نورا را در آغوش می گیرد*
سیک: کمکت کنم سالاد درست کنی؟ فقط...
چشمانش پر از اشک است*فقط دیگه با مایتابه نزن تو سرم..
نورا سر سیک را نوازش می کند *
نورا:ببخشید کوچولو
﹏﹏﹏﹏﹏﹏
نورا و سیک می نشینند و سالاد درست می کنند
نورا داشت کاهو را تکه تکه می کرد.
سیک: مگه تو خانواده نداری؟
نورا:چرا دارم ولی...رفتن مسافرت
سیک: اوه
سیک به سمت کابینت می رود *بطری روغن را بیرون می آورد و به آن خیره می شود*
سیخ: میگم... کی با هابیل اشنا شدی؟
نورا نفسش را بیرون می دهد*
نورا: فکر کنم باید همه چیز رو برات توضیح بدم
نورا در مورد همه چیز با او صحبت می کند، حتی معامله اش با هابیل!
سیک گیج شده بود از تمام چیز هایی که او میگفت...ادامه ....
... همانطور که دیگران می گفتند ... آیا واقعاً آن گناهکار اینجا آمده است تا بتواند یک فرشته مقدس را برای خود بگیرد؟
میگن آدم خاصی به زمین فرستاده شد... پدر اینو گفت... اون دختر خانواده مقدس داره ولی اینجا نه... اون گناهکار موقعیت خوبی انتخاب کرده... اما باید بیشتر بدونم. اما من از اون جلو ترم... یعنی هنوز قدرتش را دارد...
آه!
سیک برمی گردد و برای چند لحظه خشکش میزند...اون بو؟!
دستش رو بریده بود...نورا بلند می شود و می خواست برود دست هایش را بشوید که یکی از پشت دستش را گرفت.
سیک لبخند می زند*
سیک: می توانم ببینم؟
ادامهههههه داردددد
≻───── ⋆✩⋆ ─────≺
نیم ساعت بعد*
هابیل: من از تو متنفرم
سیک: اوه ...او برمیگردد و با لبخند بهش نگاه میکند *هیچکس هم از تو خوشش نمی اید.
نورا: نمیخواین که یکی دیگه بخورین؟
هابیل و سیک سرشان را به معنای منفی تکان می دهند
نورا: خوبه...تا اون موقع سالاد درست میکنم...
نورا پیش هابیل می آید *
نورا: تا اون موقع اعلیحضرت لباسی که برات خریدم بپوش.
هابیل بلند میشه و دستش رو سرش میگذارد*
سیک: خیلی محکم زدی
نورا: اینو زدم که بهت یادآوری کنم که دیگه جلویه من دعوا نکنید
به هابیل خیره می شود *
سیک ابتدا به نورا نگاه می کند، سپس به هابیل*
سیک با خوشحالی لبخند می زند *
سیک: نورا نتنه این دوش پسلته؟ (نورا نکنه او دوست پسر شماست)
دوتاشون برمیگردن به سیک نگاه میکنن *
نورا بخاطر حرفاش گیج میشه *
نورا:منظورت چی بود؟
هابیل: لازم نیست بدونی
هابیل موهای سیک را میکشد و به او اخم می کند و نزدیک گوش سیک می رود.
هابیل: اگه یه بار دیگه همچین مزخرفی بگی، خودم استخوانتو میشکونم!
سیک تو ذهنش*احمق داره منو تهدید میکنه؟!
نورا پشت سر هابیل می رود *
نورا: اذیتش نکن... چی بهش گفتی؟
هابیل بلند می شود و با چهره ای شاد به پشت سیک می زند.
هابیل: هیچی
سیک هم لبخند می زند*
نورا: اها...
هابیل برای تعویض لباس به اتاق می رود.
نورا: اون سبزه رو بپوش!
هابیل در را می بندد *
سیک برمی گردد و نورا را در آغوش می گیرد*
سیک: کمکت کنم سالاد درست کنی؟ فقط...
چشمانش پر از اشک است*فقط دیگه با مایتابه نزن تو سرم..
نورا سر سیک را نوازش می کند *
نورا:ببخشید کوچولو
﹏﹏﹏﹏﹏﹏
نورا و سیک می نشینند و سالاد درست می کنند
نورا داشت کاهو را تکه تکه می کرد.
سیک: مگه تو خانواده نداری؟
نورا:چرا دارم ولی...رفتن مسافرت
سیک: اوه
سیک به سمت کابینت می رود *بطری روغن را بیرون می آورد و به آن خیره می شود*
سیخ: میگم... کی با هابیل اشنا شدی؟
نورا نفسش را بیرون می دهد*
نورا: فکر کنم باید همه چیز رو برات توضیح بدم
نورا در مورد همه چیز با او صحبت می کند، حتی معامله اش با هابیل!
سیک گیج شده بود از تمام چیز هایی که او میگفت...ادامه ....
... همانطور که دیگران می گفتند ... آیا واقعاً آن گناهکار اینجا آمده است تا بتواند یک فرشته مقدس را برای خود بگیرد؟
میگن آدم خاصی به زمین فرستاده شد... پدر اینو گفت... اون دختر خانواده مقدس داره ولی اینجا نه... اون گناهکار موقعیت خوبی انتخاب کرده... اما باید بیشتر بدونم. اما من از اون جلو ترم... یعنی هنوز قدرتش را دارد...
آه!
سیک برمی گردد و برای چند لحظه خشکش میزند...اون بو؟!
دستش رو بریده بود...نورا بلند می شود و می خواست برود دست هایش را بشوید که یکی از پشت دستش را گرفت.
سیک لبخند می زند*
سیک: می توانم ببینم؟
ادامهههههه داردددد
۲.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.