SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||آخر
شوگا:زود باش کلارا بیا..الان که من و تورو صدا کنن..
کلارا:باشه پدر(لبخند)
کلارا رفت و کنار شوگا ایستاد...سوهو هم رو به روی اون ها ایستاده بود..شوگا دست کلارا رو گرفت و بعد به دست سوهو داد..همه تشویق کردن و آرزوی خوشبختی کردن..
جین: الان گریم میگیره(بغض)
جیهوپ:منم..
یهو برق ها رفت...
جین:یا خدا نامجوووووو(به بیرون رفت)
همه نگران بودند..هیچ کس نمیتونست کس دیگه ای رو ببینه..همه به بیرون سالن رفتن و در باغ ایستادن..دوباره کم کم برق ها روشن شد و بعد آسمون روشن شد..آتیش بازی خیلی قشنگی بود..
جین:فکر کردم گند زدی(خنده)
نامجو:منم همین فکر رو کردم(خنده)
بعد مراسم آتیش بازی همه در باغ موندن..کلارا و سوهو به هر میزی رفتن و خوش آمد گفتن..همه چی آروم بود که ماشینی باسرعت به داخل باغ پیچید..ماشین مسابقه ای بود..فردی با کلاه پیاده شد..چهره مشخصی نداشت..
...:مهمون نمیخواین؟
کلارا:آلما بلاخره اومدی(ذوق و پرید بغلش)
آلما:هی بچه جون اگه عروسیت نبود نمیذاشتم حتی یکی از انگشت هات بهم بخوره(خنده)
شوگا:رفیق قدیمی..(لبخند)
آلما:(خنده)
اعضا یکی یکی با آلما خوش و بش کردن...کل اون شب باهم خوش گذروندن...چند سال بعد شوگا دوتا نوه گوگولی داشت..که اسم هاشون لیسا و جنی بود(بلکپینک نه ها)...
شوگا:هی روزگار..شما دوتا کاراتون رو کردین؟
لیسا:بله..میگم بابابزرگ شما وقتی کوچیک بودین مدرسه رو دوست داشتین؟
شوگا:نه والا به زور میرفتم...
نامجو:داره شوخی میکنه(لبخند ضایع)
شوگا:حقیقت رو گفتم..
جین:الان با هزار تا رشوه میرن مدرسه اینو بگو کلا نرن..
تهیونگ:بیاین ببینین دایی جونگکوک چه کرده همه رو دیوونه کرده(خنده)
جنی:آخ جون غذا(با لیسا به سمت میز رفتن)
جونگکوک:خدا قربون خواهر زاده هام بشم من..
جیهوپ:بعدن بریم بیرون بچه ها؟(روبه جنی و لیسا)
جنی و لیسا:آرههه(خوشحال)
کلارا:انقدر این دوتا رو لوس کردین..(کلافه)
سوهو:به هرحال مسئولیتش به عهده خودشونه مگه نه؟ماهم نیاز به استراحت داریم..(نیشخند و نگاه به کلارا)
جونگکوک:درسته برادر زن(چشمک)
آلما:آخ که چقدر گشنم بود..
جیهوپ:میای بچه هارو ببریم پارک؟(نگاه به آلما)
آلما:من؟
جیهوپ:اهوم..
آلما:آم...باشه بریم..(لبخند)
تهیونگ:کار مهمی امروز باهات جیهوپ داره(چشمک)
همه اعضا خندیدن..جدیدا جیهوپ به آلما علاقه مند شده برای همین میخواست بهش اعتراف کنه..که البته موفق شد و اون هاهم زندگی خوبی رو شروع کردن..(پایان)
خوب بچه ها میخواستم امروز برای تولد جین بزارم اما...خوب اتفاق بده دیگه ای هم افتاد که مرگ سگ تهیونگ یونتان بود..یونتان خوب بخوابی فرشته کوچولو🖤
بچه ها این فیک به پایان رسید اگه ایده ای دارید بگید خوشحال میشم❤️
PART||آخر
شوگا:زود باش کلارا بیا..الان که من و تورو صدا کنن..
کلارا:باشه پدر(لبخند)
کلارا رفت و کنار شوگا ایستاد...سوهو هم رو به روی اون ها ایستاده بود..شوگا دست کلارا رو گرفت و بعد به دست سوهو داد..همه تشویق کردن و آرزوی خوشبختی کردن..
جین: الان گریم میگیره(بغض)
جیهوپ:منم..
یهو برق ها رفت...
جین:یا خدا نامجوووووو(به بیرون رفت)
همه نگران بودند..هیچ کس نمیتونست کس دیگه ای رو ببینه..همه به بیرون سالن رفتن و در باغ ایستادن..دوباره کم کم برق ها روشن شد و بعد آسمون روشن شد..آتیش بازی خیلی قشنگی بود..
جین:فکر کردم گند زدی(خنده)
نامجو:منم همین فکر رو کردم(خنده)
بعد مراسم آتیش بازی همه در باغ موندن..کلارا و سوهو به هر میزی رفتن و خوش آمد گفتن..همه چی آروم بود که ماشینی باسرعت به داخل باغ پیچید..ماشین مسابقه ای بود..فردی با کلاه پیاده شد..چهره مشخصی نداشت..
...:مهمون نمیخواین؟
کلارا:آلما بلاخره اومدی(ذوق و پرید بغلش)
آلما:هی بچه جون اگه عروسیت نبود نمیذاشتم حتی یکی از انگشت هات بهم بخوره(خنده)
شوگا:رفیق قدیمی..(لبخند)
آلما:(خنده)
اعضا یکی یکی با آلما خوش و بش کردن...کل اون شب باهم خوش گذروندن...چند سال بعد شوگا دوتا نوه گوگولی داشت..که اسم هاشون لیسا و جنی بود(بلکپینک نه ها)...
شوگا:هی روزگار..شما دوتا کاراتون رو کردین؟
لیسا:بله..میگم بابابزرگ شما وقتی کوچیک بودین مدرسه رو دوست داشتین؟
شوگا:نه والا به زور میرفتم...
نامجو:داره شوخی میکنه(لبخند ضایع)
شوگا:حقیقت رو گفتم..
جین:الان با هزار تا رشوه میرن مدرسه اینو بگو کلا نرن..
تهیونگ:بیاین ببینین دایی جونگکوک چه کرده همه رو دیوونه کرده(خنده)
جنی:آخ جون غذا(با لیسا به سمت میز رفتن)
جونگکوک:خدا قربون خواهر زاده هام بشم من..
جیهوپ:بعدن بریم بیرون بچه ها؟(روبه جنی و لیسا)
جنی و لیسا:آرههه(خوشحال)
کلارا:انقدر این دوتا رو لوس کردین..(کلافه)
سوهو:به هرحال مسئولیتش به عهده خودشونه مگه نه؟ماهم نیاز به استراحت داریم..(نیشخند و نگاه به کلارا)
جونگکوک:درسته برادر زن(چشمک)
آلما:آخ که چقدر گشنم بود..
جیهوپ:میای بچه هارو ببریم پارک؟(نگاه به آلما)
آلما:من؟
جیهوپ:اهوم..
آلما:آم...باشه بریم..(لبخند)
تهیونگ:کار مهمی امروز باهات جیهوپ داره(چشمک)
همه اعضا خندیدن..جدیدا جیهوپ به آلما علاقه مند شده برای همین میخواست بهش اعتراف کنه..که البته موفق شد و اون هاهم زندگی خوبی رو شروع کردن..(پایان)
خوب بچه ها میخواستم امروز برای تولد جین بزارم اما...خوب اتفاق بده دیگه ای هم افتاد که مرگ سگ تهیونگ یونتان بود..یونتان خوب بخوابی فرشته کوچولو🖤
بچه ها این فیک به پایان رسید اگه ایده ای دارید بگید خوشحال میشم❤️
۵۷۳
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.