هم خونه ی جدیدم اوبانای پارت ۱۱
از زبان میتسوری:
توی خونه نشسته بودیم و تلویزیون میدیدیم
بعد دو دقیقه رفتم توی اتاق
دیدم اوبانای اومد داخل درو بست پرده هم کشید
برق هم خاموش کرد پتو رو از روی تخت برداشتمنو برد زیر پتو
وسط زمین آخه
زیر پتو بودیم که بانداژش رو مثل دفعه ی قبل داد پایین
شروعش با یه بوس کوچیک بود ولی بعد چند دقیقه دیوانه وار شد
کمربند کیمونو رو باز کرد و فشارم داد
ناله ام بلند شد
دیگه واردم کرد و درد وحشتناکی شروع به غریدن کرد
با ناله کردنم اعصابم بهم ریخت ب
بلند که شدیم آبم همه جا ریخته بود تمیزش کردم و همون وقت نزوکو و زنیتسو گفتن میان اینجا
تند تند خودمون رو جمه کردیم کیمونوم رو بستم و خونه رو جمع کردم همون زمان رسیدن و آیفون رو زدن
اومدن داخل و نشستن تقریبا شب بود رفتیم بدرقه شون کنیم
که یه نفر هردومون رو پرت کرد یه جا
خاکی شدیم حمله کرد سمت من ولی بدتر از اونی بودیم که یه ضربه بهش بزنیم
اومد بهم شلیک کنه که بک دفعه یه چیزی شد...
توی خونه نشسته بودیم و تلویزیون میدیدیم
بعد دو دقیقه رفتم توی اتاق
دیدم اوبانای اومد داخل درو بست پرده هم کشید
برق هم خاموش کرد پتو رو از روی تخت برداشتمنو برد زیر پتو
وسط زمین آخه
زیر پتو بودیم که بانداژش رو مثل دفعه ی قبل داد پایین
شروعش با یه بوس کوچیک بود ولی بعد چند دقیقه دیوانه وار شد
کمربند کیمونو رو باز کرد و فشارم داد
ناله ام بلند شد
دیگه واردم کرد و درد وحشتناکی شروع به غریدن کرد
با ناله کردنم اعصابم بهم ریخت ب
بلند که شدیم آبم همه جا ریخته بود تمیزش کردم و همون وقت نزوکو و زنیتسو گفتن میان اینجا
تند تند خودمون رو جمه کردیم کیمونوم رو بستم و خونه رو جمع کردم همون زمان رسیدن و آیفون رو زدن
اومدن داخل و نشستن تقریبا شب بود رفتیم بدرقه شون کنیم
که یه نفر هردومون رو پرت کرد یه جا
خاکی شدیم حمله کرد سمت من ولی بدتر از اونی بودیم که یه ضربه بهش بزنیم
اومد بهم شلیک کنه که بک دفعه یه چیزی شد...
۴.۵k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.