دوست پسر فیک من:)《P15》
بفرمایددد پارت جدید:)
که فلیکس منو پس زد
♡برو بیرون
با گریه ادامه دادم:چرا اینجورییی میکنییی مگه چیکارررر کردم باهاتتت ها؟
♡ازم چی میخوای ها؟مگه قرارمون این نبود امد به پات افتاد دیگهههه چی میخوای ازم؟
داشت با سردی حرف میزد که چشمم افتاد به دستش که خونیه
رفتم جلو دستشو گرفتم آوردم بالا
بابغض ادامه دادم:این چیه؟
خواست دستشو بکشه بیرون که محکم تر گرفتم
☆بذار بانداژ کنم خواهش میکنم
♡ن...
☆خواهش میکنم فلیکس
فلیکسو بزور راضی کردم که نشست زود رفتم سمت بوفه درشو باز کردم و با جعبه پزشک رفتم نشستم زمین دستام بشدت میلرزید ولی به رو خودم نیاوردم آروم اشک میریختم پمادو به پمبه زدم و آروم شروع کردم به زدن به دستش که یه آخی آرومی گفت که نگران شدم و با بغض ادامه دادم:ببخشید ببخشید هققق
ویو فلیکس
دستاش تو دستم میلرزید و با اشک دستمو پماد میزد دلم میخواست همین الان محکم بغلش کنم ولی....
...
دوباره گریم شدتر گرفت پنبه رو انداختم سطل زباله و پانداژو برداشتم دستشو باندپیجی کردم اشکامو با یه دستم پاک کردم باند آخرو که پیچیدم با بغض لبخند زدم:ببخشید که اذیتت کردم دیگه سر راحت سبز نمیشم دوباره لبخند زدم و بغضمو قورت دادم از زمین پاشدم و تا کمرم خم شدم
☆من دیگه از زندگیت مرخص میشم(لبخند تلخ)مراقب خودت باش
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون و با گریه راه افتادم سمت خونه...
ویو فلیکس
ثورا با بغض از اتاق رفت بیرون نتونستم جلو گریمو بگیرم که شروع کردم به گریه کردن...
ویو ثورآ
کل راه خونرو با گریه های بی وقفم صرف کردم که رسیدم خونه چشام تار میدید ولی باز گریه میکردم درو که بستم دراز کشیدم روی سرامیک و محکم تر گریه کردم که دیگه واقعا جون مرگ شده بودم نمیدونم چن ساعتی بود روی این سرامیک سرد بودم پاشدم که سرم فوق گیج رفت که زود خودمو رسوندم به مبل نشستم روش و با چشای تار به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود هوا تاریک شده بود پاشدم فرمو درآوردم رفتم حموم وان رو پر آب گرم کردم و دراز کشیدم توش چشامو بستم که دوباره گریه هام شروع به ریختن کردن
☆هیق آخه من چیکار هیق کردم بهت فلیکس....نامردد
کمی که خودمو خالی کردم پاشدم خودمو شستم و رفتم بیرون لباس های راحتیمو پوشیدم موهامو سشوار زدم شونشون زدم و رفت آشپز خونه برا خودم یه نودل سریع پختم و با کیمچی خوردمش ساعت ۱۱ شب بود کل چراغ های خونه رو خاموش کردم و رفتم تخت اونقد گریه کرده بودم که حال دوباره گریه کردنو نداشتم به محس اینکه چشامو بستم به خواب فرو رفتم
ویو فلیکس
کل روزو گریه کرده بودم همش فکرم درگیر ثورآ بود ولی باید بیخالش میشدم پس رفتم تخت خوابم و خوابیدم...
که فلیکس منو پس زد
♡برو بیرون
با گریه ادامه دادم:چرا اینجورییی میکنییی مگه چیکارررر کردم باهاتتت ها؟
♡ازم چی میخوای ها؟مگه قرارمون این نبود امد به پات افتاد دیگهههه چی میخوای ازم؟
داشت با سردی حرف میزد که چشمم افتاد به دستش که خونیه
رفتم جلو دستشو گرفتم آوردم بالا
بابغض ادامه دادم:این چیه؟
خواست دستشو بکشه بیرون که محکم تر گرفتم
☆بذار بانداژ کنم خواهش میکنم
♡ن...
☆خواهش میکنم فلیکس
فلیکسو بزور راضی کردم که نشست زود رفتم سمت بوفه درشو باز کردم و با جعبه پزشک رفتم نشستم زمین دستام بشدت میلرزید ولی به رو خودم نیاوردم آروم اشک میریختم پمادو به پمبه زدم و آروم شروع کردم به زدن به دستش که یه آخی آرومی گفت که نگران شدم و با بغض ادامه دادم:ببخشید ببخشید هققق
ویو فلیکس
دستاش تو دستم میلرزید و با اشک دستمو پماد میزد دلم میخواست همین الان محکم بغلش کنم ولی....
...
دوباره گریم شدتر گرفت پنبه رو انداختم سطل زباله و پانداژو برداشتم دستشو باندپیجی کردم اشکامو با یه دستم پاک کردم باند آخرو که پیچیدم با بغض لبخند زدم:ببخشید که اذیتت کردم دیگه سر راحت سبز نمیشم دوباره لبخند زدم و بغضمو قورت دادم از زمین پاشدم و تا کمرم خم شدم
☆من دیگه از زندگیت مرخص میشم(لبخند تلخ)مراقب خودت باش
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون و با گریه راه افتادم سمت خونه...
ویو فلیکس
ثورا با بغض از اتاق رفت بیرون نتونستم جلو گریمو بگیرم که شروع کردم به گریه کردن...
ویو ثورآ
کل راه خونرو با گریه های بی وقفم صرف کردم که رسیدم خونه چشام تار میدید ولی باز گریه میکردم درو که بستم دراز کشیدم روی سرامیک و محکم تر گریه کردم که دیگه واقعا جون مرگ شده بودم نمیدونم چن ساعتی بود روی این سرامیک سرد بودم پاشدم که سرم فوق گیج رفت که زود خودمو رسوندم به مبل نشستم روش و با چشای تار به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود هوا تاریک شده بود پاشدم فرمو درآوردم رفتم حموم وان رو پر آب گرم کردم و دراز کشیدم توش چشامو بستم که دوباره گریه هام شروع به ریختن کردن
☆هیق آخه من چیکار هیق کردم بهت فلیکس....نامردد
کمی که خودمو خالی کردم پاشدم خودمو شستم و رفتم بیرون لباس های راحتیمو پوشیدم موهامو سشوار زدم شونشون زدم و رفت آشپز خونه برا خودم یه نودل سریع پختم و با کیمچی خوردمش ساعت ۱۱ شب بود کل چراغ های خونه رو خاموش کردم و رفتم تخت اونقد گریه کرده بودم که حال دوباره گریه کردنو نداشتم به محس اینکه چشامو بستم به خواب فرو رفتم
ویو فلیکس
کل روزو گریه کرده بودم همش فکرم درگیر ثورآ بود ولی باید بیخالش میشدم پس رفتم تخت خوابم و خوابیدم...
۶.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.