《چند پارتی❀》
#هیونجین
#استری_کیدز
عصر بود با صدایی که از بیرونه اتاق میومد از خواب پرید
از جاش بلند شد صدای چی میتونست باشه؟اون که توی خونه کاملا تنها بود
با ترس و تردید به سمت در اتاق راه افتاد
سعی میکرد خودشو آروم کنه
_احتمالا فقط یکی از وسایل اتفاقی افتاده آره ..چیزی برای ترس وجود نداره
افکارش سمت چیزایی که اتفاق افتاده بود میرفت اون روحه!
هوا یکم تاریک بود برقا رو روشن کردن چیزه عجیبی ندید همه وسایل سر جای خودشون بود نفس راحتی کشید
با خودش گفت که
_ اه پسر دیدی دوباره توهم زدی گفتم که اون موجودی که دیدی خیالی بود
با صدای مهیبی که کنار گوشش صحبت کرد به خودش لرزید و یخ زد
ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود نمیدونست باید چیکار کنه
+نه من توهمه تو نیستم من عذابه تو هستم
پسر یخ زده بود سر جاش خشکش زده بود ینی همه اینا واقعی بود؟امکان نداره همچین چیزی فقط تو غصه هاست!!...
دوباره چراغا خاموش شد باد محکم پنجره رو کوبید به هم شیشه هایی که محکم ترین استحکام رو داشت حالا با این ضربه فرو ریخت
با دیدن همه اینا ترس بیشتر وجود پسرو فرا میگرفت
لامپ ها روشن شدن همه چیز آروم بنظر میرسید اما اتفاقایی که برای هیون افتاده بود چی؟بازم همه چیز آروم میگذشت؟حداقل برای اون نه
فقط روی مبل افتاد خسته بود هنوز خسته بود اما ترس، ترسی که داشت همه چیو بد تر میکرد مدام سوالات ذهن اونو درگیر میکردن
_چرا چرا داره همچین اتفاقایی میوفته؟همش دروغه لطفا بسهههه لطفا خواهش میکنم به اندازه کافی درد و رنج دارم
دیگه نمیدونست چیکار کنه اینا یکم زیادی نبود؟
شروع کرد به اشک ریختن و بدونه اینکه بفهمه خوابش برد
نصف شب با دیدن کابوس از خواب پرید
به ساعتی نگاهی انداخت ۲ شب بود
با خوردن چشمش به چیزی که رو مبل میدید دوباره ترس وجودشو فرا گرفت
دوباره همون دختره بود دیگه داشت باورش میشد که توهم نیست دختر سرش رو به سمت هیونجین برگردوند و پوزخندی زد
+آره خوبه همینجوری بترس قراره بیشتر ازینا بترسی قراره احساس گناه بیشتری داشته باشی
ایندفعه توی سکوت و ترس غرق نشد هر چیزی که تو ذهنش داشت رو قبل از اینکه دوباره دختر محو بشه بهش گفت
_تو کی هستی کی هستییی آخه چرا چرااا داری همچین کاری با من و زندگیه کوفتیم میکنی؟ چه نیازی به این کار داری مگه من چیکار کردم اینهمه درد و رنجی که دارم کافی نیست تو هم هزاران برابر بدترش میکنی؟
لبخند از روی لبای دختر رفت ترسناک بنظر میرسید نزدیک رفت و رو به روی پسر قرار گرفت و کمی خم شد
+چرا اینارو از من میپرسی؟فکر نمیکنی باید از خودت بپرسی که چیکار کردی؟
اوه البته منطقیه که ندونی
چیزی از این حرفا نمیفهمید اینا چه معنی میداد؟
_تو دقیقا کی هستی؟چرا این کارو باهام میکنی تو دقیقا دنبال چی هستی؟
دختر کمی فاصله گرفت
+واقعا میخوای بدونی؟حتی اگه بگم هم تو باور نمیکنی فقط در همین حد بدون که یه روحه دوهزار ساله و دنبال انتقام هستم اینهمه صبر کردم تا دوباره به دنیا بیای و انتقاممو بگیرم
_منظورت از این که دوباره به دنیا بیام چیه؟
دختره پوزخند زد و ازونجا ناپدید شد
دوباره پسر موند و افکارش
#استری_کیدز
عصر بود با صدایی که از بیرونه اتاق میومد از خواب پرید
از جاش بلند شد صدای چی میتونست باشه؟اون که توی خونه کاملا تنها بود
با ترس و تردید به سمت در اتاق راه افتاد
سعی میکرد خودشو آروم کنه
_احتمالا فقط یکی از وسایل اتفاقی افتاده آره ..چیزی برای ترس وجود نداره
افکارش سمت چیزایی که اتفاق افتاده بود میرفت اون روحه!
هوا یکم تاریک بود برقا رو روشن کردن چیزه عجیبی ندید همه وسایل سر جای خودشون بود نفس راحتی کشید
با خودش گفت که
_ اه پسر دیدی دوباره توهم زدی گفتم که اون موجودی که دیدی خیالی بود
با صدای مهیبی که کنار گوشش صحبت کرد به خودش لرزید و یخ زد
ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود نمیدونست باید چیکار کنه
+نه من توهمه تو نیستم من عذابه تو هستم
پسر یخ زده بود سر جاش خشکش زده بود ینی همه اینا واقعی بود؟امکان نداره همچین چیزی فقط تو غصه هاست!!...
دوباره چراغا خاموش شد باد محکم پنجره رو کوبید به هم شیشه هایی که محکم ترین استحکام رو داشت حالا با این ضربه فرو ریخت
با دیدن همه اینا ترس بیشتر وجود پسرو فرا میگرفت
لامپ ها روشن شدن همه چیز آروم بنظر میرسید اما اتفاقایی که برای هیون افتاده بود چی؟بازم همه چیز آروم میگذشت؟حداقل برای اون نه
فقط روی مبل افتاد خسته بود هنوز خسته بود اما ترس، ترسی که داشت همه چیو بد تر میکرد مدام سوالات ذهن اونو درگیر میکردن
_چرا چرا داره همچین اتفاقایی میوفته؟همش دروغه لطفا بسهههه لطفا خواهش میکنم به اندازه کافی درد و رنج دارم
دیگه نمیدونست چیکار کنه اینا یکم زیادی نبود؟
شروع کرد به اشک ریختن و بدونه اینکه بفهمه خوابش برد
نصف شب با دیدن کابوس از خواب پرید
به ساعتی نگاهی انداخت ۲ شب بود
با خوردن چشمش به چیزی که رو مبل میدید دوباره ترس وجودشو فرا گرفت
دوباره همون دختره بود دیگه داشت باورش میشد که توهم نیست دختر سرش رو به سمت هیونجین برگردوند و پوزخندی زد
+آره خوبه همینجوری بترس قراره بیشتر ازینا بترسی قراره احساس گناه بیشتری داشته باشی
ایندفعه توی سکوت و ترس غرق نشد هر چیزی که تو ذهنش داشت رو قبل از اینکه دوباره دختر محو بشه بهش گفت
_تو کی هستی کی هستییی آخه چرا چرااا داری همچین کاری با من و زندگیه کوفتیم میکنی؟ چه نیازی به این کار داری مگه من چیکار کردم اینهمه درد و رنجی که دارم کافی نیست تو هم هزاران برابر بدترش میکنی؟
لبخند از روی لبای دختر رفت ترسناک بنظر میرسید نزدیک رفت و رو به روی پسر قرار گرفت و کمی خم شد
+چرا اینارو از من میپرسی؟فکر نمیکنی باید از خودت بپرسی که چیکار کردی؟
اوه البته منطقیه که ندونی
چیزی از این حرفا نمیفهمید اینا چه معنی میداد؟
_تو دقیقا کی هستی؟چرا این کارو باهام میکنی تو دقیقا دنبال چی هستی؟
دختر کمی فاصله گرفت
+واقعا میخوای بدونی؟حتی اگه بگم هم تو باور نمیکنی فقط در همین حد بدون که یه روحه دوهزار ساله و دنبال انتقام هستم اینهمه صبر کردم تا دوباره به دنیا بیای و انتقاممو بگیرم
_منظورت از این که دوباره به دنیا بیام چیه؟
دختره پوزخند زد و ازونجا ناپدید شد
دوباره پسر موند و افکارش
۵.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.