پارت جدیدد
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part twelve
جونگکوک: نونا!
و دوید سمت نوناش..
جنی: جونگکوک اینجا چیکار میکنی اخه؟!؟
تهیونگ از پشت سرشون گفت: داستانش طولانیه جنی...فعلا بیاید...بریم...پیش جیمین... جونگکوک میری پیشش؟! یونگی توی عمارت نیست.
جونگکوک: باشه رفتم..
وقتی جونگکوک رفت جنی با عصبانیت روبه روی تهیونگ گفت: جونگکوک و جیمین چه غلطی اینجا میکنن! چیکارشون کردی؟!!!!!
تهیونگ: آروم باش جنی....بذار جیمین هم بیاد بهت میگیم....ولی بدون که آسیبی نزدیم بهشو.........
و یه دفعه صدای جیغ جونگکوک حواس همرو پرت کرد....
هردو دویدن سمت اتاقی که صدا ازش اومد و جیمین رو درحالی که دستش کاملا قرمز بود و جونگکوک ترسیده و ناراحت دورترش دیدن.
تهیونگ سریع رفت نزدیک جونگکوک.
تهیونگ: چی شده!
جونگکوک: اون...اون...رگش....رگشو....زده...
و تهیونگ تا اینو شنید جیمین رو براید استایل بغل کرد و از جنی رد شد ولی قبلش بهش گفت : جنی با جونگکوک بیاید بیمارستان.....
جنی نگهش داشت.
جنی: ولی تو نمیتونی بری توی آفتاب...منو جونگکوک میبریمش...
تهیونگ: برام مهم نیست چه مشکلی برام پیش میاد نباید جیمین چیزیش بشه!
و از جنی رد شد... جونگکوک هم سریع از جاش بلند شد و درحالی که گریه میکرد از پله ها میرفت پایین....
جنی: وایسید منم بیام!
......................
یونگی: وای خدا آخه چرا دستاشو باز کردم؟!
یونگی درحالی که داشت دور پذیرایی عمارت میچرخید گفت و باز با دندوناش پوست ساعد دستش رو گاز میگرفت...
تا اینکه صدای زنگ در اومد... به ساعت نگاه کرد.
۶:۳۵
تا الان میشد ۵ ساعت که جیمین و جونگکوک و تهیونگ و جنی از خونه رفته بودن و معلوم نبود کی میخوان برگردن....
رفت سمت در و بازش کرد . با دیدن نامجون و جین یکم ذوقش کور شد و بازم با لبخند کوچیکی....بهشون خوش آمد گفت...
...................
Part twelve
جونگکوک: نونا!
و دوید سمت نوناش..
جنی: جونگکوک اینجا چیکار میکنی اخه؟!؟
تهیونگ از پشت سرشون گفت: داستانش طولانیه جنی...فعلا بیاید...بریم...پیش جیمین... جونگکوک میری پیشش؟! یونگی توی عمارت نیست.
جونگکوک: باشه رفتم..
وقتی جونگکوک رفت جنی با عصبانیت روبه روی تهیونگ گفت: جونگکوک و جیمین چه غلطی اینجا میکنن! چیکارشون کردی؟!!!!!
تهیونگ: آروم باش جنی....بذار جیمین هم بیاد بهت میگیم....ولی بدون که آسیبی نزدیم بهشو.........
و یه دفعه صدای جیغ جونگکوک حواس همرو پرت کرد....
هردو دویدن سمت اتاقی که صدا ازش اومد و جیمین رو درحالی که دستش کاملا قرمز بود و جونگکوک ترسیده و ناراحت دورترش دیدن.
تهیونگ سریع رفت نزدیک جونگکوک.
تهیونگ: چی شده!
جونگکوک: اون...اون...رگش....رگشو....زده...
و تهیونگ تا اینو شنید جیمین رو براید استایل بغل کرد و از جنی رد شد ولی قبلش بهش گفت : جنی با جونگکوک بیاید بیمارستان.....
جنی نگهش داشت.
جنی: ولی تو نمیتونی بری توی آفتاب...منو جونگکوک میبریمش...
تهیونگ: برام مهم نیست چه مشکلی برام پیش میاد نباید جیمین چیزیش بشه!
و از جنی رد شد... جونگکوک هم سریع از جاش بلند شد و درحالی که گریه میکرد از پله ها میرفت پایین....
جنی: وایسید منم بیام!
......................
یونگی: وای خدا آخه چرا دستاشو باز کردم؟!
یونگی درحالی که داشت دور پذیرایی عمارت میچرخید گفت و باز با دندوناش پوست ساعد دستش رو گاز میگرفت...
تا اینکه صدای زنگ در اومد... به ساعت نگاه کرد.
۶:۳۵
تا الان میشد ۵ ساعت که جیمین و جونگکوک و تهیونگ و جنی از خونه رفته بودن و معلوم نبود کی میخوان برگردن....
رفت سمت در و بازش کرد . با دیدن نامجون و جین یکم ذوقش کور شد و بازم با لبخند کوچیکی....بهشون خوش آمد گفت...
...................
۲.۷k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.