فصل ۲ پارت ۲۲ Stealing under the pretext of love
جانگکوک به سمتم خیز برداشت و دستشو دور گلوم انداخت و فشار داد و گقت=یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه دلم میخواد گنده ت از دهنت حرف بزنی اونوقت مطمئن باش زنده ات نمیذارم
با دیدن لیا که با وحشت ما دوتا رو نگاه میکرد دستشو برداشت و از اتاق خارج شد...دیوونه زنجیری...وای خدا من آدم نمیشم از این به بعد باید بیشتر حواسمو جمع کنم تا هر حرفی رو نزنم وگرنه به تریج قبای آقا جئون برمیخوره
مایا=خب لیا...جانگکوک راس میگه؟ میخوای بری خونه مامانش؟
لیا=آخه آبجی هر وقت زنگ میزنه با من حرفف میزنه و میگه برم پیشش گناه داره...البته اگه تو اجازه ندی نمیرم
مایا=نه بابا اگه خودت دوست داری برو من حرفی ندارم فقط ندید بدید بازی درنیاریا
لیا=باشه آبجی
مایا=دیگه برو بخواب صبح باید بری مدرسه
از اتاقش بیرون اومدم حالا من باید چیکار کنم؟ خوابم نمیاد که تازه ساعت ۱۲ همه ی خدمتکارا هم رفتن ساختمون خودشون حتی بی بی هم اینجا نمیمونه
به سمت سالن رفتم و نشستم پای تلوزیون این چند وقت از بس شبکه ها رو بالا پایین میکردم یه چند تا شبکه ی بهتر پیدا کردم به یه شبکه ای زدم که داشت عمارت سراب پخش میکرد قصه ی دختری بود که از عشقش جدا شده بود و با یه پیر مرد ازدواج کرده بود (😐😂)...چه میدونم شایدم عاشق این پیر مرده شده به من چه...زندگی خودم گنده تر از این دختره اس همینطور محو تلویزیون بودم که یادم از ترشی های بی بی اومد من عاشق ترشی بودم بی بی هم چند روز پیش ترشی انداخته بود رفتم آشپزخونه و یه کاسه ترشی برای خودم ریختم و همینطور خالی خالی مشغول خوردن شدم انگار ویار ترشی داشتم خاک تو سرم من که حامله نیستم...به قول جانگکوک خدا شفام بده...تا اسمش رو اوردم صداشو شنیدم که گفت=داری چیکار میکنی؟
ترشی تو گلوم پرید وارد آشپزخونه شد و با دستاش زد پشتم بعد از چند تا سرفه نفسم سرجاش اومد نامرد عمدا محکم میزد سرمو بلند کردم و با عصبانیت گفتم=چته؟ کمرمو داغون...
حرف تو گلوم ماسید یه دختر کنار اُپن آشپزخونه ایستاده بود و ......................
با دیدن لیا که با وحشت ما دوتا رو نگاه میکرد دستشو برداشت و از اتاق خارج شد...دیوونه زنجیری...وای خدا من آدم نمیشم از این به بعد باید بیشتر حواسمو جمع کنم تا هر حرفی رو نزنم وگرنه به تریج قبای آقا جئون برمیخوره
مایا=خب لیا...جانگکوک راس میگه؟ میخوای بری خونه مامانش؟
لیا=آخه آبجی هر وقت زنگ میزنه با من حرفف میزنه و میگه برم پیشش گناه داره...البته اگه تو اجازه ندی نمیرم
مایا=نه بابا اگه خودت دوست داری برو من حرفی ندارم فقط ندید بدید بازی درنیاریا
لیا=باشه آبجی
مایا=دیگه برو بخواب صبح باید بری مدرسه
از اتاقش بیرون اومدم حالا من باید چیکار کنم؟ خوابم نمیاد که تازه ساعت ۱۲ همه ی خدمتکارا هم رفتن ساختمون خودشون حتی بی بی هم اینجا نمیمونه
به سمت سالن رفتم و نشستم پای تلوزیون این چند وقت از بس شبکه ها رو بالا پایین میکردم یه چند تا شبکه ی بهتر پیدا کردم به یه شبکه ای زدم که داشت عمارت سراب پخش میکرد قصه ی دختری بود که از عشقش جدا شده بود و با یه پیر مرد ازدواج کرده بود (😐😂)...چه میدونم شایدم عاشق این پیر مرده شده به من چه...زندگی خودم گنده تر از این دختره اس همینطور محو تلویزیون بودم که یادم از ترشی های بی بی اومد من عاشق ترشی بودم بی بی هم چند روز پیش ترشی انداخته بود رفتم آشپزخونه و یه کاسه ترشی برای خودم ریختم و همینطور خالی خالی مشغول خوردن شدم انگار ویار ترشی داشتم خاک تو سرم من که حامله نیستم...به قول جانگکوک خدا شفام بده...تا اسمش رو اوردم صداشو شنیدم که گفت=داری چیکار میکنی؟
ترشی تو گلوم پرید وارد آشپزخونه شد و با دستاش زد پشتم بعد از چند تا سرفه نفسم سرجاش اومد نامرد عمدا محکم میزد سرمو بلند کردم و با عصبانیت گفتم=چته؟ کمرمو داغون...
حرف تو گلوم ماسید یه دختر کنار اُپن آشپزخونه ایستاده بود و ......................
۱۴.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.