مافیای عاشق p4

ویو ا/ت :
داشتم قدم میزدم گریه میکردم که بارون شروع شد دیگه جون راه رفتن نداشتم گریم بیشتر شد و نشستم وسط خیابون و شروع به داد زدن کردم
ساعت 12شب........
دیگه ساعت ۱۲ شده گوشیم رو هم خونه جا گذاشتم دلم هم نمیخواد برگردم خونه اما باید برم راه افتادم به سمت خونه وقتی رسیدم همه خواب بودن رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم یکم گریه بی صدا کردم شاید بپرسید توکه داری به اجاره ازدواج میکنی اما خوبیش اینه که اون یکی دیگه رو دوست داره و تو میتونی با یکی دیگه باشی اما خب من........عاشقش شدم از همون نگاه اول اما وقتی گفت عاشق یکی دیگس منم گفتم ازت متنفرم نمیخوام چرا زندگیم یکدفعه اینطوری شد داشتم به اینجور چیزا فک میکردم که خوابم برد
صبح.........
از خواب بیدار شدم دیدم کل بالشتک خیسه لباسم رو عوض کردم (عکس لباس اسلاید بعد)
و رفتم پایین صبح بخیر گفتم نشستم سر میز
پ.ت :میبینم رابطت با جیمین خوبه
اوم
م.ت :پسر خیلی خوبیه
اره عالیه
*تو ذهنش میگه بگم نگم چیکار کنم*
من یکم سیرم میرم بالا
پ.ت :نه وایسا دوساعت دیگه جیمین میاد دنبالت برین لباس عروس بگیرین
چی به این زودی
م.ت :اره آخر این هفته عروسیتونه
واقعا
پ.ت :اره برو آماده شو
اممممممم باشه
_________________________
شرایط :
همه ی پستام لایک بشه
کامنتم ۲۰تا بشه کافیه