پارت 31
پارت 31
ات: با صدای در زدن بیدار شدم انگار یکی دز میزد
آروم از تخت بلند شدم تا جیمین بیدار نشه رفتم درو باز کردم هونگجه بود
هونگجه: دوشیزه کاسانو سلام خوبید تو این دو روز خیلی دلم واستون تنگ شده بود
ات: منم دلم واست تنگ شده بود
هونگجه: دوشیزه کاسانو به من گفتند بهتون بگم
که شام حاضره
ات: باشه تو برو منو پرنس هم میایم
هونگجه رفت منم رفتم رویه تخت نشستم و خیلی آروم موهای جیمینو نوازش میکردم و می گفتم جیمین پاشو شام حاضره
جیمین: بزار یکم بخوابم {خوابالو }
ات: نمیشه منتظره ما هستن
جیمین: باشه بلند شدم
ات: با جیمین رفتیم پایین همه نشسته بودن
جین: خوش اومدین بدون شما خونه هیچی نبود
جیمین: وای داداش ابن چند روز بدون تو هیچی نبود {خنده }
پادشاه: ببیند کی اینجاست نویه من
جیمین: پدربزرگ حالتون هست
پادشاه : بله خوبم خوب شما هم شروع کنید
غذا تون رو بخورید
پادشاه : غذا تون رو خوردین
{ رو به جین و جیمین}
جین: بله
جیمین:بله خوردیم
پادشاه : جین جیمین با پدراتون بیاین اتاق کارم
ات
جیمین رفت اتاق کاره پادشاه فقط ما موندیم سره میز
دامیا: مادر میدونستید وقتی خونیه پدرم بودم من زیبا ترین دختره خونه خودم بودم الانم هستم
م/جین: خوب معلومه که عروس من زیباست
م/ج: اما من اینجوری نشنیده بودم تنها دختر زیبایه که اسمشو می شنیدیم ات بود خوب
دخترم تو حتمآ خوابت میاد برو تو اتاقت
ات: چشم مادر
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم رویه تخت دراز کشیدم و یکم منتظر جیمین موندم اما نیومد
چشمام کم کم به خواب رفتن
جیمین
کارم یکم طول کشید وقتی رفتم اتاق دیدم ات خواب بود منم لباسم رو عوض کردم و رفتم کنارش دراز کشیدم و دستامو دوره کمرش حلقه کردم و ات رو تویه بغلم جا دادم
این داستان ادامه دارد
ات: با صدای در زدن بیدار شدم انگار یکی دز میزد
آروم از تخت بلند شدم تا جیمین بیدار نشه رفتم درو باز کردم هونگجه بود
هونگجه: دوشیزه کاسانو سلام خوبید تو این دو روز خیلی دلم واستون تنگ شده بود
ات: منم دلم واست تنگ شده بود
هونگجه: دوشیزه کاسانو به من گفتند بهتون بگم
که شام حاضره
ات: باشه تو برو منو پرنس هم میایم
هونگجه رفت منم رفتم رویه تخت نشستم و خیلی آروم موهای جیمینو نوازش میکردم و می گفتم جیمین پاشو شام حاضره
جیمین: بزار یکم بخوابم {خوابالو }
ات: نمیشه منتظره ما هستن
جیمین: باشه بلند شدم
ات: با جیمین رفتیم پایین همه نشسته بودن
جین: خوش اومدین بدون شما خونه هیچی نبود
جیمین: وای داداش ابن چند روز بدون تو هیچی نبود {خنده }
پادشاه: ببیند کی اینجاست نویه من
جیمین: پدربزرگ حالتون هست
پادشاه : بله خوبم خوب شما هم شروع کنید
غذا تون رو بخورید
پادشاه : غذا تون رو خوردین
{ رو به جین و جیمین}
جین: بله
جیمین:بله خوردیم
پادشاه : جین جیمین با پدراتون بیاین اتاق کارم
ات
جیمین رفت اتاق کاره پادشاه فقط ما موندیم سره میز
دامیا: مادر میدونستید وقتی خونیه پدرم بودم من زیبا ترین دختره خونه خودم بودم الانم هستم
م/جین: خوب معلومه که عروس من زیباست
م/ج: اما من اینجوری نشنیده بودم تنها دختر زیبایه که اسمشو می شنیدیم ات بود خوب
دخترم تو حتمآ خوابت میاد برو تو اتاقت
ات: چشم مادر
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم رویه تخت دراز کشیدم و یکم منتظر جیمین موندم اما نیومد
چشمام کم کم به خواب رفتن
جیمین
کارم یکم طول کشید وقتی رفتم اتاق دیدم ات خواب بود منم لباسم رو عوض کردم و رفتم کنارش دراز کشیدم و دستامو دوره کمرش حلقه کردم و ات رو تویه بغلم جا دادم
این داستان ادامه دارد
۳.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.