part◇³⁴
چشمان خمار تو
۲روز بعد....
راوی: ساعت ۴ بعد از ظهرِ و دو ساعت دیگه مبارزه شروع میشه . همه آماده بودن و پسرا تا شروع مبارزه توی خونه یونگی بودن.
پسرا دور هم تو پذیرایی نشسته بودن و یونگی و ا/ت توی اتاق بودن بورام هم پیش عموهاش بود.
ا/ت: میشه نری
یونگی: نگران نباش ا/ت شب نشده پیشتم
ا/ت:باید بهم قول بدی که سالم برمیگردی
یونگی:قول میدم
راوی: بعد ا/تو بوسید و اونو محکم بغلش کرد و بعدش رفتن پایین.
فلش بک پیش بورام و پسرا*
نامجون: بورام تو ام با ما میای؟
بورام:نه نمیام ، چون اگه بیام مامانم تنها میمونه.
کوک: خوشبحال مامانت که یه دختر مثل تو داره.
جین: این باباتَم که همیشه دیر میکنه.
بورام: نخیر دیر نمیکنه
جین:میکنه
بورام: گفتم نمیکنه
تهیونگ: جین چرا بچه رو اذیت میکنی ، عموجون بیا پیش خودم اصَن
راوی: یونگی داشت از پله ها پایین میومد که گفت:
یونگی: جین چرا بچمو اذیت میکنی
جین: آقا اصلا ببخشید
یونگی: خب ، بنظرم دیگه باید بریم
پسرا: اوکی بریم
راوی: پسرا بعد از خداحافظی از سرجاشون بلند شدن و به طرف در رفتن یونگی ام بورامو بغل کرد و بوسش کرد و بعد از خدافظی با ا/ت و بورام رفت..
با پسرا سوار ماشین شدن و به سمت محلی که با چانیول قرار داشتن رفتن.
حدود ۳۰ دقیقه بعد ، رسیدن به محل قرار و از ماشین پیاده شدن
اونجا یه محله متروکه ، دور از شهر بود
چانیول با افرادش اونجا بودن
چانیول: شوگااا ، خیلی خوشحالم که باز دیدمت
یونگی: ولی من خوشحال نیستم
چانیول: اینجوری رفتار نکن دیگه دلمو میشکنی
یونگی:......
چانیول: شنیدم که ازدواج کردی
یونگی: خب
چانیول: هیچی ، همین جوری ، فقط خواستم بگم که کاشکی نگاهباناتو نمیفرستادی مرخصی
یونگی: منظورت چیه
چانیول: دختر کوچولوت تو خطره
راوی: یونگی عصبانی شد و حمله ور شد سمت چانیول که جیهوپ گفت:
جیهوپ: نه یونگی اون داره فقط هِرسِتو در میاره، نرو سمتش [با داد]
راوی: ولی دیگه دیر شده بود ، آدمای چانیول به سمت پسرا تیر اندازی میکردن و صدای گلوله همه جا بود پسرا ام اسلحه هاشونو دراورده بودن و اونا هم تیر اندازی میکردن .
جین: آاااااااای
نامجون: چیشد ، حالت خوبه
جین: دستم
راوی: جین تیر خورده بود و همین جوری داشت ازش خون میرفت
جین: حالم اصلا خوب نیست
تهیونگ: بخاطر اینکه خون زیادی ازت رفته ، نگران نباش الان کمکت میکنم
راوی: جین نفس زنان گفت:
جین: نه ..... من خوبم....میتونم تحمل کنم
تهیونگ: ولی
جین:ولی نداره گفتم.....خوبم
راوی: تهیونگ جینو کشید کنار و خودش رفت پیش بقیه پسرا
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۲روز بعد....
راوی: ساعت ۴ بعد از ظهرِ و دو ساعت دیگه مبارزه شروع میشه . همه آماده بودن و پسرا تا شروع مبارزه توی خونه یونگی بودن.
پسرا دور هم تو پذیرایی نشسته بودن و یونگی و ا/ت توی اتاق بودن بورام هم پیش عموهاش بود.
ا/ت: میشه نری
یونگی: نگران نباش ا/ت شب نشده پیشتم
ا/ت:باید بهم قول بدی که سالم برمیگردی
یونگی:قول میدم
راوی: بعد ا/تو بوسید و اونو محکم بغلش کرد و بعدش رفتن پایین.
فلش بک پیش بورام و پسرا*
نامجون: بورام تو ام با ما میای؟
بورام:نه نمیام ، چون اگه بیام مامانم تنها میمونه.
کوک: خوشبحال مامانت که یه دختر مثل تو داره.
جین: این باباتَم که همیشه دیر میکنه.
بورام: نخیر دیر نمیکنه
جین:میکنه
بورام: گفتم نمیکنه
تهیونگ: جین چرا بچه رو اذیت میکنی ، عموجون بیا پیش خودم اصَن
راوی: یونگی داشت از پله ها پایین میومد که گفت:
یونگی: جین چرا بچمو اذیت میکنی
جین: آقا اصلا ببخشید
یونگی: خب ، بنظرم دیگه باید بریم
پسرا: اوکی بریم
راوی: پسرا بعد از خداحافظی از سرجاشون بلند شدن و به طرف در رفتن یونگی ام بورامو بغل کرد و بوسش کرد و بعد از خدافظی با ا/ت و بورام رفت..
با پسرا سوار ماشین شدن و به سمت محلی که با چانیول قرار داشتن رفتن.
حدود ۳۰ دقیقه بعد ، رسیدن به محل قرار و از ماشین پیاده شدن
اونجا یه محله متروکه ، دور از شهر بود
چانیول با افرادش اونجا بودن
چانیول: شوگااا ، خیلی خوشحالم که باز دیدمت
یونگی: ولی من خوشحال نیستم
چانیول: اینجوری رفتار نکن دیگه دلمو میشکنی
یونگی:......
چانیول: شنیدم که ازدواج کردی
یونگی: خب
چانیول: هیچی ، همین جوری ، فقط خواستم بگم که کاشکی نگاهباناتو نمیفرستادی مرخصی
یونگی: منظورت چیه
چانیول: دختر کوچولوت تو خطره
راوی: یونگی عصبانی شد و حمله ور شد سمت چانیول که جیهوپ گفت:
جیهوپ: نه یونگی اون داره فقط هِرسِتو در میاره، نرو سمتش [با داد]
راوی: ولی دیگه دیر شده بود ، آدمای چانیول به سمت پسرا تیر اندازی میکردن و صدای گلوله همه جا بود پسرا ام اسلحه هاشونو دراورده بودن و اونا هم تیر اندازی میکردن .
جین: آاااااااای
نامجون: چیشد ، حالت خوبه
جین: دستم
راوی: جین تیر خورده بود و همین جوری داشت ازش خون میرفت
جین: حالم اصلا خوب نیست
تهیونگ: بخاطر اینکه خون زیادی ازت رفته ، نگران نباش الان کمکت میکنم
راوی: جین نفس زنان گفت:
جین: نه ..... من خوبم....میتونم تحمل کنم
تهیونگ: ولی
جین:ولی نداره گفتم.....خوبم
راوی: تهیونگ جینو کشید کنار و خودش رفت پیش بقیه پسرا
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۸۰.۶k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.