دزیره ویکوک
خانوم جئون با چشمهای پر، لبخندی زد و آچا رو توی
آغوشش گرفت و آروم به دست عمه اش داد:
_مراقب پرنسسم باش... باشه؟
بوسه ای به پیشونی برادر زاده اش زد و با قدم های کوتاه از
اتاق خارج شد، شاید بهتر بود این مدت آچا رو کنار خودش
نگه داره... نوزاد بیچاره هیچ گناهی نکرده بود و به همین زودی
تلخی زندگی رو تجربه میکرد...
****
کت بلند مشکی رنگی پوشیده بود و زیر بارون قدم میزد. سئول
امسال حتی برف هم نداشت، نبود سویون باعث گریه ی
آسمون شده بود، با رسیدن به سر قبر لبخندی زد، یک هفته
گذشته بود... یک هفته از مرگ همسرش... زنی که عاشقانه
میپرستید گذشته بود... زنی که هیچ گناهی نکرده بود... به
هیچ انسانی ظلم نکرده بود، آزاری به کسی نرسونده بود، تمام
زندگیش عشقی بود که به خانواده اش داشت و حاال...زیر خروارها خاک خوابیده بود...
توی این یک هفته هر روز غروب سر خاکش میرفت... و حتی
بعد از خاکسپاری اونجا رو ترک نمیکرد، روی زمین نشست و
آروم سرش رو روی خاک قبر گذاشت، دستش رو به خاک
کشید و لبخندی زد:
_ االن چی بهت بگم؟
قطره ی اشکی از چشمش چکید، قلبش تیر میکشید؛ وسط
گریه خندید و گفت:
_ آدما... وقتی کسی رو از دست میدن...گریه میکنن... باهاش...
حرف میزنن... اما... مگه فایده ای داره؟
در حالی که به سختی نفس میکشید، خاک رو توی مشتش
فشرد و گفت:
_ اگه بهت بگم برگرد برمیگردی، سویونا؟... برمیگردی
زندگیم؟ تو برگرد سویونا... من خودم میام دنبالت خودمبا صدای بلندی با گریه داد زد:
_مگه این خاک چیه که تونسته تو رو از من بگیره؟؟؟
هق هقش رو آزاد کرد و پیشونیش رو روی خاک گذاشت:
_ دارم میمیرم میفهمی؟ من بدون تو هیچی نیستم... من
بدون تو از یه تیکه آشغال بی ارزش ترم... چیکار کنم سویونا...؟
چطوری؟... خودم و بکشم؟
_ پسر دایی...
با صدای جیمین آروم سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
موهاش شلخته بود و لباس نازکی پوشیده بود، زیر چشمهاش
پف کرده بود و قرمز بود، این پسر هم به اندازه ی تهیونگ
ضربه دیده بود... برادری که تنها داراییش توی زندگیش بود رو
از دست داده بود و تنهایی تمام وجودش رو گرفته بود.
_ بیا اینجا جیمینا.
جیمین دستی به زیر پلکش کشید و آروم بهش نزدیک شد.
کنارش نشست و به سنگی که اسم سویون روش نوشته شده
بود خیره شد، لبخند غمگینی زد و گفت:
_ هیونگ... چرا آدما دعا میکنن؟
تهیونگ بغضش رو قورت داد و حرفی نزد. جیمین در حالی که
بغض داشت، ادامه داد:
_ وقتی کسی نیست که بشنوه چرا دعا میکنیم؟ خدا با ما
خوب نیست هیونگ.
تهیونگ دستش رو گرفت و آروم بغلش کرد:
_ این حرف و نزن جیمینا.
اشکش فرو ریخت و در حالی که گریه میکرد، ادامه داد:
آغوشش گرفت و آروم به دست عمه اش داد:
_مراقب پرنسسم باش... باشه؟
بوسه ای به پیشونی برادر زاده اش زد و با قدم های کوتاه از
اتاق خارج شد، شاید بهتر بود این مدت آچا رو کنار خودش
نگه داره... نوزاد بیچاره هیچ گناهی نکرده بود و به همین زودی
تلخی زندگی رو تجربه میکرد...
****
کت بلند مشکی رنگی پوشیده بود و زیر بارون قدم میزد. سئول
امسال حتی برف هم نداشت، نبود سویون باعث گریه ی
آسمون شده بود، با رسیدن به سر قبر لبخندی زد، یک هفته
گذشته بود... یک هفته از مرگ همسرش... زنی که عاشقانه
میپرستید گذشته بود... زنی که هیچ گناهی نکرده بود... به
هیچ انسانی ظلم نکرده بود، آزاری به کسی نرسونده بود، تمام
زندگیش عشقی بود که به خانواده اش داشت و حاال...زیر خروارها خاک خوابیده بود...
توی این یک هفته هر روز غروب سر خاکش میرفت... و حتی
بعد از خاکسپاری اونجا رو ترک نمیکرد، روی زمین نشست و
آروم سرش رو روی خاک قبر گذاشت، دستش رو به خاک
کشید و لبخندی زد:
_ االن چی بهت بگم؟
قطره ی اشکی از چشمش چکید، قلبش تیر میکشید؛ وسط
گریه خندید و گفت:
_ آدما... وقتی کسی رو از دست میدن...گریه میکنن... باهاش...
حرف میزنن... اما... مگه فایده ای داره؟
در حالی که به سختی نفس میکشید، خاک رو توی مشتش
فشرد و گفت:
_ اگه بهت بگم برگرد برمیگردی، سویونا؟... برمیگردی
زندگیم؟ تو برگرد سویونا... من خودم میام دنبالت خودمبا صدای بلندی با گریه داد زد:
_مگه این خاک چیه که تونسته تو رو از من بگیره؟؟؟
هق هقش رو آزاد کرد و پیشونیش رو روی خاک گذاشت:
_ دارم میمیرم میفهمی؟ من بدون تو هیچی نیستم... من
بدون تو از یه تیکه آشغال بی ارزش ترم... چیکار کنم سویونا...؟
چطوری؟... خودم و بکشم؟
_ پسر دایی...
با صدای جیمین آروم سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
موهاش شلخته بود و لباس نازکی پوشیده بود، زیر چشمهاش
پف کرده بود و قرمز بود، این پسر هم به اندازه ی تهیونگ
ضربه دیده بود... برادری که تنها داراییش توی زندگیش بود رو
از دست داده بود و تنهایی تمام وجودش رو گرفته بود.
_ بیا اینجا جیمینا.
جیمین دستی به زیر پلکش کشید و آروم بهش نزدیک شد.
کنارش نشست و به سنگی که اسم سویون روش نوشته شده
بود خیره شد، لبخند غمگینی زد و گفت:
_ هیونگ... چرا آدما دعا میکنن؟
تهیونگ بغضش رو قورت داد و حرفی نزد. جیمین در حالی که
بغض داشت، ادامه داد:
_ وقتی کسی نیست که بشنوه چرا دعا میکنیم؟ خدا با ما
خوب نیست هیونگ.
تهیونگ دستش رو گرفت و آروم بغلش کرد:
_ این حرف و نزن جیمینا.
اشکش فرو ریخت و در حالی که گریه میکرد، ادامه داد:
۲.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.