❥𝐩𝐚𝐫𝐭/11 *دردعشق * امیدوارم دوست داشته باشید 😊
خواستم در رو ببندم پایی مانع شد و در رو باز کرد با باز شدن در با یونگی مواجه شدم، بوی الکل میداد اما اونقدر مست نبود که نفهمه چکار داره میکنه
***
شوگا
داشتم با ا.ت حرف میزدم که آرین بدون اجازه وارد اتاق شد حرفایی زد که اصلا دلم نمیخواست بشنم
خدایا ای... این الان داره جدی میگه این از من حامله اس....
باورم نمیشد این امکان نداره اون بچه.. بچه ی من نیست مطمئنم چون به اونجا ها نکشید اما... اما اگه باشه چی....
من نمیخوامش باید سقطش کنه...
چی میشد اگه این بچه تو وجود ا.ت ام روشت میکرد... اون مامان بچم بود....
حرف آخر آرین بدجور ا.ت رو نابود کرد اون حقه نداشت پیشی کوچولوی من و اینجوری به رنجنه... ا.ت از جاش بلند و بدون حرفی تایید کرد که همرا چند نفر برای بازدید بره و.... زود رفت میدونستم خیلی حالش الان بده....
ما بارها برای این موضوع بحث کردیم از اینکه یکی بهش میگفت که مشکل داره ناراحت میشد... از اینکه بگن من بخاطره ا.ت وارث ندارم ناراحت میشد.... بارها نزدیک بود بخاطره این زندگیمون از هم به پاشه....
اما با بدترین اتفاق زندگیمون از هم پاشید... آرین از بیرون کردم و فقط داد زدم که
شوگا:این بچه لعنتی رو از هرکسی که هست سقطش میکنی وگرنه خودم میکشمت
پشت سر ا.ت دویدم اما نبود... اتاقش رفتم نبود... از جلوی اتاق کورپس داشتم رد میشدم که صدای هق هق هاشو شنیدم از پنچره اتاقش کورپس که شیشه ای بود يواشکی نگاه کردم ا.ت توی بغلش بود و اونم سرش رو نواز میکرد
قلبم تیر میکشید بجای اینکه الان توی بغل من باشه من آرومش کنم یکی دیگه داشت نوازشش میکرد و دلداریش میداد.... هرچند با این کاری کرده بودم دیگه هیچ حقی از ا.ت نداشتم اما من اون از نمیدم...
خودخواهانه رفتار کردم...
اون مال منه فقط من چه بخواد چه نخواد.... همه این اتفاقات رو فراموش میکنیم نمیذارم کسی ا.تم رو ازم بگیره
برگشت و تا زمانی که ا.ت از اونجا بیاد بیرون صبر کردم اما شب این اتفاق افتاد بود
بازم با اون یارو رفت منم تعقیبشون کردم بعد از یکم مسخره بازیایه اون مرتیکه بلاخره ا.ت رو رسوند خونه
و الان هم وقتش بود که زنمو مال خودم کنم حداقل من اینجوری فکر میکردم
بعد از داخل رفتن ا.ت با پام مانع در شدم و بازش کردم
***
با دیدن یونگی هنگ کردم
اون اینجا چکار میکرد، چی تا اینجا کشیده بودتش... کلی سوال تو ذهنم بود و بلاخره تصمیم گرفتم لب باز کنم
و خیلی محترمانه باش حرف بزنم
ا.ت:آقای مین! شما اینجا چکارمیکنید؟
با نگاه دارکش به طرفم میومد و من عقب عقب میرفت
ا.ت:داری چکار میکنی
لطفا برید بیرون
یونگی:ا.ت بس کن بیا بهم برگردیم من.. نمیتونم.. اینجوری زندگی کردن ستخته... بدون تو سخته میفهمی...
ا.ت:من نمیفهمم درمورد چی حرف میزنید لطفا برید بیرون تا به پلیس زنگ نزدم
یونگی:اگه با زبون خوش نمیشه یجوره دیگه بهت میفهمونم.....
***
شوگا
داشتم با ا.ت حرف میزدم که آرین بدون اجازه وارد اتاق شد حرفایی زد که اصلا دلم نمیخواست بشنم
خدایا ای... این الان داره جدی میگه این از من حامله اس....
باورم نمیشد این امکان نداره اون بچه.. بچه ی من نیست مطمئنم چون به اونجا ها نکشید اما... اما اگه باشه چی....
من نمیخوامش باید سقطش کنه...
چی میشد اگه این بچه تو وجود ا.ت ام روشت میکرد... اون مامان بچم بود....
حرف آخر آرین بدجور ا.ت رو نابود کرد اون حقه نداشت پیشی کوچولوی من و اینجوری به رنجنه... ا.ت از جاش بلند و بدون حرفی تایید کرد که همرا چند نفر برای بازدید بره و.... زود رفت میدونستم خیلی حالش الان بده....
ما بارها برای این موضوع بحث کردیم از اینکه یکی بهش میگفت که مشکل داره ناراحت میشد... از اینکه بگن من بخاطره ا.ت وارث ندارم ناراحت میشد.... بارها نزدیک بود بخاطره این زندگیمون از هم به پاشه....
اما با بدترین اتفاق زندگیمون از هم پاشید... آرین از بیرون کردم و فقط داد زدم که
شوگا:این بچه لعنتی رو از هرکسی که هست سقطش میکنی وگرنه خودم میکشمت
پشت سر ا.ت دویدم اما نبود... اتاقش رفتم نبود... از جلوی اتاق کورپس داشتم رد میشدم که صدای هق هق هاشو شنیدم از پنچره اتاقش کورپس که شیشه ای بود يواشکی نگاه کردم ا.ت توی بغلش بود و اونم سرش رو نواز میکرد
قلبم تیر میکشید بجای اینکه الان توی بغل من باشه من آرومش کنم یکی دیگه داشت نوازشش میکرد و دلداریش میداد.... هرچند با این کاری کرده بودم دیگه هیچ حقی از ا.ت نداشتم اما من اون از نمیدم...
خودخواهانه رفتار کردم...
اون مال منه فقط من چه بخواد چه نخواد.... همه این اتفاقات رو فراموش میکنیم نمیذارم کسی ا.تم رو ازم بگیره
برگشت و تا زمانی که ا.ت از اونجا بیاد بیرون صبر کردم اما شب این اتفاق افتاد بود
بازم با اون یارو رفت منم تعقیبشون کردم بعد از یکم مسخره بازیایه اون مرتیکه بلاخره ا.ت رو رسوند خونه
و الان هم وقتش بود که زنمو مال خودم کنم حداقل من اینجوری فکر میکردم
بعد از داخل رفتن ا.ت با پام مانع در شدم و بازش کردم
***
با دیدن یونگی هنگ کردم
اون اینجا چکار میکرد، چی تا اینجا کشیده بودتش... کلی سوال تو ذهنم بود و بلاخره تصمیم گرفتم لب باز کنم
و خیلی محترمانه باش حرف بزنم
ا.ت:آقای مین! شما اینجا چکارمیکنید؟
با نگاه دارکش به طرفم میومد و من عقب عقب میرفت
ا.ت:داری چکار میکنی
لطفا برید بیرون
یونگی:ا.ت بس کن بیا بهم برگردیم من.. نمیتونم.. اینجوری زندگی کردن ستخته... بدون تو سخته میفهمی...
ا.ت:من نمیفهمم درمورد چی حرف میزنید لطفا برید بیرون تا به پلیس زنگ نزدم
یونگی:اگه با زبون خوش نمیشه یجوره دیگه بهت میفهمونم.....
۸۳.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.