Part³²
Part³²
ا.ت ویو:
جونگ کوک اومد کنار ستون ایستاد و نگاهی بهم انداخت و با حالت تقریبا مست گفت
کوک:این وقت شب اینجا چیکار میکنی
جوابش رو ندادم و براش اهمیتی هم نداشت..نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و چند قدم فاصله بینمون رو طی کرد..کاملا روبروی هم قرار گرفته بودیم..دستشو اورد بالا و با پشت دستش گونمو نوازش کرد..از این کارش جا خوردم و خودمو کمی به عقب کشیدم..ولی انگار از این حرکتم زیاد خوشش نیومد و یه اخم روی پیشونیش جا خشک کرد..با نگاه درهمش چشمام رو برنداز کرد..یکم خم شد تا هم قد من بشه و در گوشم گفت
کوک:چیزی نیست...
و دستشو گذاشت رو گونم..دستشو از گونم اروم به سمت گردنم برد و گردنمو اروم گرفت نگاه عمیقی به چشمام کرد..از داخل چشماش هیچ چیزی نمیشد فهمید..چشمای قهوهایش خمار بودن و به من زل زده بودن.. ترسی تو دلم جا خشک کرد انگار میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی توان فرار نداشتم..نگاهش از توی چشمام کشیده شد روی ل*بام..میترسیدم.. میدونستم قراره چیکار کنه..ولی چیزی اجازه فرار رو بهم نداد..با انگشتش اروم ل*بام رو لمس کرد..اروم نزدیکم شد و ل*بای گرمشو روی ل*بام قرار داد..قلبم حس عجیبی گرفت..گرمی ل*باش ل*بام رو میسوزوند میخواستم کنارش بزنم ولی چیزی مانع راهم شده بود..با حرکات نرم ل*باش قلبم بی وقفه و تند شروع به زدن کرد که صداش اونقدر بلند بود که به وضوح میشد شنیدش..بدون اراده
چشمام روی هم افتاد..داشتم از این اتفاق ناخواسته و غریب لذت میبردم...جونگ کوک که انگار تازه به خودش اومده بود ازم فاصله گرفت..انگار فهمیده بود چه اتفاقی افتاده..دستی توی موهای حالت دارش کشید و کلافه برگشت سمتم و گفت
کوک:تو..تو چرا اینجایی..
نمیدونستم چی باید بگم..بگم خواست خودم بوده یا یه حس نا اشنا منو وادار به موندن کرده..به خودم اومدم اونجا نبود یعنی توهم زدم یا واقعی بود..ناگهان سرگیجه گرفتم با قدم های اروم خودمو به اتاق رسوندم و در رو پشت سرم بستم و بهش تکه دادم..دستمو اوردم بالا و ل*بامو لمس کردم..چطور ممکنه توهم زده باشم وقتی گرمی ل*باش رو واقعا احساس کردم..این حس نااشنا چیه؟ چرا تابحال تجربش نکردم..
صبح روز بعد سر میز صبحانه بعد از چند روز حاضر شدم..همه خوشحال بودند بجز هاری..مثل همیشه با نگاه های پر نفرتش بهم خیره بود..برام عجیب بود چرا انقدر ازم بدش میاد؟..نگاهمو ازش گرفتم و دادم به جونگ کوک کاملا خونسرد در حال خوردن صبحانش بود فکر کنم تمام اتفاقات دیشب همش توهم بوده یا اینکه به خاطر مست بودنش چیزی یادش نمیومد..یکم دلخور شدم..از جونگ کوک دلخور شده بودم برای چی..برای اینکه انقدر خونسرد بود و چیزی از دیشب یادش نمیومد؟..سرم رو برگردوندم و مشغول خوردن صبحانه شدم ولی همش فکرم درگیر اون بوسه بود
ادامه دارد
ا.ت ویو:
جونگ کوک اومد کنار ستون ایستاد و نگاهی بهم انداخت و با حالت تقریبا مست گفت
کوک:این وقت شب اینجا چیکار میکنی
جوابش رو ندادم و براش اهمیتی هم نداشت..نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و چند قدم فاصله بینمون رو طی کرد..کاملا روبروی هم قرار گرفته بودیم..دستشو اورد بالا و با پشت دستش گونمو نوازش کرد..از این کارش جا خوردم و خودمو کمی به عقب کشیدم..ولی انگار از این حرکتم زیاد خوشش نیومد و یه اخم روی پیشونیش جا خشک کرد..با نگاه درهمش چشمام رو برنداز کرد..یکم خم شد تا هم قد من بشه و در گوشم گفت
کوک:چیزی نیست...
و دستشو گذاشت رو گونم..دستشو از گونم اروم به سمت گردنم برد و گردنمو اروم گرفت نگاه عمیقی به چشمام کرد..از داخل چشماش هیچ چیزی نمیشد فهمید..چشمای قهوهایش خمار بودن و به من زل زده بودن.. ترسی تو دلم جا خشک کرد انگار میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی توان فرار نداشتم..نگاهش از توی چشمام کشیده شد روی ل*بام..میترسیدم.. میدونستم قراره چیکار کنه..ولی چیزی اجازه فرار رو بهم نداد..با انگشتش اروم ل*بام رو لمس کرد..اروم نزدیکم شد و ل*بای گرمشو روی ل*بام قرار داد..قلبم حس عجیبی گرفت..گرمی ل*باش ل*بام رو میسوزوند میخواستم کنارش بزنم ولی چیزی مانع راهم شده بود..با حرکات نرم ل*باش قلبم بی وقفه و تند شروع به زدن کرد که صداش اونقدر بلند بود که به وضوح میشد شنیدش..بدون اراده
چشمام روی هم افتاد..داشتم از این اتفاق ناخواسته و غریب لذت میبردم...جونگ کوک که انگار تازه به خودش اومده بود ازم فاصله گرفت..انگار فهمیده بود چه اتفاقی افتاده..دستی توی موهای حالت دارش کشید و کلافه برگشت سمتم و گفت
کوک:تو..تو چرا اینجایی..
نمیدونستم چی باید بگم..بگم خواست خودم بوده یا یه حس نا اشنا منو وادار به موندن کرده..به خودم اومدم اونجا نبود یعنی توهم زدم یا واقعی بود..ناگهان سرگیجه گرفتم با قدم های اروم خودمو به اتاق رسوندم و در رو پشت سرم بستم و بهش تکه دادم..دستمو اوردم بالا و ل*بامو لمس کردم..چطور ممکنه توهم زده باشم وقتی گرمی ل*باش رو واقعا احساس کردم..این حس نااشنا چیه؟ چرا تابحال تجربش نکردم..
صبح روز بعد سر میز صبحانه بعد از چند روز حاضر شدم..همه خوشحال بودند بجز هاری..مثل همیشه با نگاه های پر نفرتش بهم خیره بود..برام عجیب بود چرا انقدر ازم بدش میاد؟..نگاهمو ازش گرفتم و دادم به جونگ کوک کاملا خونسرد در حال خوردن صبحانش بود فکر کنم تمام اتفاقات دیشب همش توهم بوده یا اینکه به خاطر مست بودنش چیزی یادش نمیومد..یکم دلخور شدم..از جونگ کوک دلخور شده بودم برای چی..برای اینکه انقدر خونسرد بود و چیزی از دیشب یادش نمیومد؟..سرم رو برگردوندم و مشغول خوردن صبحانه شدم ولی همش فکرم درگیر اون بوسه بود
ادامه دارد
۴.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.