چند پارتی پارت۱
چند پارتی پارت۱
خیانت
یونگی
ساعت حدود شیش عصر بود،داشتم توی خیابون قدم میزدم که یهو نم نم بارون آروم شروع به بارش کرد چتر مشکیمو باز کردمو گرفتم بالای سرم،توی این هوای بارونی زوج های رو میدیدم که دست همو گرفته بودنو داشتن با خوشحالی کنار هم قدم میزدن اما من چی؟اگه اون کارو با عشقم نمیکردم الان کنارم بود ای کاش دستم میشکست ولی به اون زنیکه ی هرزه دست نمیزندم،شاید بارون برای خیلی ها خوب باشه اما برای من...بیشتر دلم میگیره تا خوشحال باشم...
فلش بک به گذشته
ات
یک دو سه چهار....ده،اومدم یونگی
داشتم لابلای دخرتای حیاط دنبال یونگی میگشتم،یعنی کجا قایم شده؟همینطور میرفتم صدای یونگی رو شنیدم
یونگی.دستاتو بگیر بالا جانگ ات،همین الان تسلیم شو
ات.اععع یونگی قبول نیستتت
یونگی.چرا قبوله،تو باختی
م.ی.پسرم یونگی وقتشه بریم خونه
یونگی.مامان یکم دیگه با ات بازی کنم،خواهش میکنم
م.ی.نمیشه پسرم باید بریم
یونگی به اجبار مامانش رفت خونشون منم رفتم نقاشی بکشم،یونگی پسر همسایه ی ماست از وقتی اومدیم توی این محل فقط اون باهام دوست شده،تفاوت سنیمون فقط دو ساله اون نه سالشه منم هف سالمه
روز بعد
ات.مامان من میخام برم پیش یونگی
م.ا.دخترم زشته هر روز میری خونشون
ات.مامان خواهش میکنم فقط یکم
م.ا.خیله خب ولی زود برگرد
ات.باشه
رفتم اتاقم تا لباسمو عوض کنم،یه لباس سفید بلند که بیشتر شبیه لباس عروس بود پوشیدم این لباسو مامانبزرگم برام دوخته بود
رفتم سمت خونه ی یونگینا که روبروی خونه ی ما بود درو زدم خاله درو باز کرد
ات.سلام خاله،یونگی از مدرسه برگشته؟
م.ی.اره عزیزم داخله
رفتم پیش یونگیو دستشو گرفتم با هم رفتیم توی حیاط
ات.یونگی لباسم خوشگله؟
یونگی.اره خوشگله،مثل لباس عروسه
ات.من دوست دارم باهات عروسی کنم
یونگی.خب چرا عروسی نکنیم؟صبر کن من الان میام
یونگی رفت داخلو بعد از چند دقیقه برگشت یه کت هم تنش کرده بود
یونگی.خب الان میتونیم با هم عروسی کنیم
ات.اوهوم
یونگی اومد نزدیکو لبامو بوسید
یونگی.تو الان زن منی بیا قول بده همیشه پیش هم بمونیم
ات.باش...
*******************
ات.یونگی تروخودا گریه نکن
پسرک کوچولو هر لحظه اشکاش بیشتر سرازیر میشد
یونگی.مگه قول ندادی همیشه پیش هم بمونیم؟الان میخای بری؟(گریه)
ات.خب چیکار کنم ما مجبوریم از سئول بریم،یونگی خواهش میکنم گریه نکن اگه گریه کنی منم گریه میکنما
یونگی اشکاشو پاک کرد
یونگی.باشه دیگه گریه نمیکنم
م.ا.ات دخترم زود باش باید بریم
ات.باشه مامان
ات به سمت یونگی رفتو آروم لباشو بوسید
ات.قول میدم هیچوقت فراموشت نکنم،تو هم قول میدی؟
یونگی.اوهوم
ات رفتو خبر از دل کوچولوی پسرک که حسابی درد گرفته بود نداشت....
اگه حمایت شه میزارم
خیانت
یونگی
ساعت حدود شیش عصر بود،داشتم توی خیابون قدم میزدم که یهو نم نم بارون آروم شروع به بارش کرد چتر مشکیمو باز کردمو گرفتم بالای سرم،توی این هوای بارونی زوج های رو میدیدم که دست همو گرفته بودنو داشتن با خوشحالی کنار هم قدم میزدن اما من چی؟اگه اون کارو با عشقم نمیکردم الان کنارم بود ای کاش دستم میشکست ولی به اون زنیکه ی هرزه دست نمیزندم،شاید بارون برای خیلی ها خوب باشه اما برای من...بیشتر دلم میگیره تا خوشحال باشم...
فلش بک به گذشته
ات
یک دو سه چهار....ده،اومدم یونگی
داشتم لابلای دخرتای حیاط دنبال یونگی میگشتم،یعنی کجا قایم شده؟همینطور میرفتم صدای یونگی رو شنیدم
یونگی.دستاتو بگیر بالا جانگ ات،همین الان تسلیم شو
ات.اععع یونگی قبول نیستتت
یونگی.چرا قبوله،تو باختی
م.ی.پسرم یونگی وقتشه بریم خونه
یونگی.مامان یکم دیگه با ات بازی کنم،خواهش میکنم
م.ی.نمیشه پسرم باید بریم
یونگی به اجبار مامانش رفت خونشون منم رفتم نقاشی بکشم،یونگی پسر همسایه ی ماست از وقتی اومدیم توی این محل فقط اون باهام دوست شده،تفاوت سنیمون فقط دو ساله اون نه سالشه منم هف سالمه
روز بعد
ات.مامان من میخام برم پیش یونگی
م.ا.دخترم زشته هر روز میری خونشون
ات.مامان خواهش میکنم فقط یکم
م.ا.خیله خب ولی زود برگرد
ات.باشه
رفتم اتاقم تا لباسمو عوض کنم،یه لباس سفید بلند که بیشتر شبیه لباس عروس بود پوشیدم این لباسو مامانبزرگم برام دوخته بود
رفتم سمت خونه ی یونگینا که روبروی خونه ی ما بود درو زدم خاله درو باز کرد
ات.سلام خاله،یونگی از مدرسه برگشته؟
م.ی.اره عزیزم داخله
رفتم پیش یونگیو دستشو گرفتم با هم رفتیم توی حیاط
ات.یونگی لباسم خوشگله؟
یونگی.اره خوشگله،مثل لباس عروسه
ات.من دوست دارم باهات عروسی کنم
یونگی.خب چرا عروسی نکنیم؟صبر کن من الان میام
یونگی رفت داخلو بعد از چند دقیقه برگشت یه کت هم تنش کرده بود
یونگی.خب الان میتونیم با هم عروسی کنیم
ات.اوهوم
یونگی اومد نزدیکو لبامو بوسید
یونگی.تو الان زن منی بیا قول بده همیشه پیش هم بمونیم
ات.باش...
*******************
ات.یونگی تروخودا گریه نکن
پسرک کوچولو هر لحظه اشکاش بیشتر سرازیر میشد
یونگی.مگه قول ندادی همیشه پیش هم بمونیم؟الان میخای بری؟(گریه)
ات.خب چیکار کنم ما مجبوریم از سئول بریم،یونگی خواهش میکنم گریه نکن اگه گریه کنی منم گریه میکنما
یونگی اشکاشو پاک کرد
یونگی.باشه دیگه گریه نمیکنم
م.ا.ات دخترم زود باش باید بریم
ات.باشه مامان
ات به سمت یونگی رفتو آروم لباشو بوسید
ات.قول میدم هیچوقت فراموشت نکنم،تو هم قول میدی؟
یونگی.اوهوم
ات رفتو خبر از دل کوچولوی پسرک که حسابی درد گرفته بود نداشت....
اگه حمایت شه میزارم
۱۵.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.