فیک کوک ( اعتماد) پارت ۵۳
از زبان ا/ت
دستاش رو برد لایه موهاش
الان باید میگفتم ترس رو گذاشتم کنار و با لرز دهن باز کردم و گفتم : منو...اون فقط.. فقط
گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم
همونطور پشت به من بود خیلی اعصبانی بود حتی میتونست بزنتم..
گفتم : فقط دوتا دوست معمولی بودیم من مثل یه دوست دوسش داشتم نه زیاد...من تابحال فقط یه بار بغلش کردم فقط یه بار..
نفس عمیقی کشید که صداشو شنیدم
ادامه دادم و گفتم : من..هیچکاری باهاش نکردم.. اون بهم گفت دوسم داره من..من ردش کردم اما..یه شب
سمت در قدم های محکمی برداشت و رفت بیرون..
نفسم برید دستم رو گذاشتم روی قفسه سینم چندتا مشت زدم اما نتونستم
نفس زنان رفتم سمت اتاق پالتوم رو از زمین برداشتم و از تو جیبش اسپری آسم رو درآوردم و بیشتر از حد معمول یعنی ۵ بار فشارش دادم... اینقدر سست بودم که بعده برگشتن نفسم اسپری از دستم افتاد خودمم نشستم و تکیه دادم به تخت هنوز گریه میکردم چرا به بقیَش گوش نکرد ؟ یعنی منو باور نکرد ؟ یعنی ازم متنفر شد ؟ و هزار جور یعنی های دیگه
به اطراف نگاه کردم انگار همین دیشب نبود که اینقدر خوشحال بودیم و بی پروا و الان همون فردای اون شبه که حال و روزمون شده این...کجا باید برم به کی پناه ببرم از کی بخوام بغلم کنه تا گریه کنم..کی و کجا ؟
سرم رو گذاشتم روی زانو هام...ساعت ها گذشت تا اینکه شب شد خونه نیمه تاریک بود فقط یه چراغ قهوهای تو سالن روشن بود...
صدای قطره های بارون میومد بازم اطرافم تاریک بود بازم من تنها بودم..با یادآوری اینا تنم به لرزه افتاد اون یه بار تا اینجا اومد بازم میتونه بیاد؟
صدای باز شدن در سالن اومد بلند شدم و آروم از اتاق خارج شدم رفتم سمت در که با جونگ کوک مواجه شدم فقط قد و چشماش واضح معلوم بود..
بدون توجه بهم از کنارم رد شد بوی الکل میداد همین بود که به نفس نفس انداختم اما پنهان کردمش
کُتش رو انداخت روی مبل و رفت سمت اتاقمون
هیچی نگفت حتی داد هم نزد سرم
نشستم روی مبل منتظرش بعده نیم ساعت در اتاق باز شد و اومد بیرون موهاش خیس بود یه تیشرت آستین کوتاه سیاه تنش بود با شلوار اسلش..اینجا هم لباس داشته ؟خیلی جذاب تر از قبلاً شده بود تاحال توی این لباسا ندیده بودمش
رفت توی آشپزخونه تمام جرعتم رو جمع کردم و پشتش وارد آشپزخونه شدم کشو رو باز کرد و دارو برداشت لیوان آب رو سر کشید..
تمام شجاعتم رو جمع کردم البته الان اگر منو کتک هم میزد حق داشت باید زودتر از اینا میگفتم بهش..
دستم رو گذاشتم روی بازوش و آروم گفتم : نمیخوای بهم گوش کنی
دستاش رو برد لایه موهاش
الان باید میگفتم ترس رو گذاشتم کنار و با لرز دهن باز کردم و گفتم : منو...اون فقط.. فقط
گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم
همونطور پشت به من بود خیلی اعصبانی بود حتی میتونست بزنتم..
گفتم : فقط دوتا دوست معمولی بودیم من مثل یه دوست دوسش داشتم نه زیاد...من تابحال فقط یه بار بغلش کردم فقط یه بار..
نفس عمیقی کشید که صداشو شنیدم
ادامه دادم و گفتم : من..هیچکاری باهاش نکردم.. اون بهم گفت دوسم داره من..من ردش کردم اما..یه شب
سمت در قدم های محکمی برداشت و رفت بیرون..
نفسم برید دستم رو گذاشتم روی قفسه سینم چندتا مشت زدم اما نتونستم
نفس زنان رفتم سمت اتاق پالتوم رو از زمین برداشتم و از تو جیبش اسپری آسم رو درآوردم و بیشتر از حد معمول یعنی ۵ بار فشارش دادم... اینقدر سست بودم که بعده برگشتن نفسم اسپری از دستم افتاد خودمم نشستم و تکیه دادم به تخت هنوز گریه میکردم چرا به بقیَش گوش نکرد ؟ یعنی منو باور نکرد ؟ یعنی ازم متنفر شد ؟ و هزار جور یعنی های دیگه
به اطراف نگاه کردم انگار همین دیشب نبود که اینقدر خوشحال بودیم و بی پروا و الان همون فردای اون شبه که حال و روزمون شده این...کجا باید برم به کی پناه ببرم از کی بخوام بغلم کنه تا گریه کنم..کی و کجا ؟
سرم رو گذاشتم روی زانو هام...ساعت ها گذشت تا اینکه شب شد خونه نیمه تاریک بود فقط یه چراغ قهوهای تو سالن روشن بود...
صدای قطره های بارون میومد بازم اطرافم تاریک بود بازم من تنها بودم..با یادآوری اینا تنم به لرزه افتاد اون یه بار تا اینجا اومد بازم میتونه بیاد؟
صدای باز شدن در سالن اومد بلند شدم و آروم از اتاق خارج شدم رفتم سمت در که با جونگ کوک مواجه شدم فقط قد و چشماش واضح معلوم بود..
بدون توجه بهم از کنارم رد شد بوی الکل میداد همین بود که به نفس نفس انداختم اما پنهان کردمش
کُتش رو انداخت روی مبل و رفت سمت اتاقمون
هیچی نگفت حتی داد هم نزد سرم
نشستم روی مبل منتظرش بعده نیم ساعت در اتاق باز شد و اومد بیرون موهاش خیس بود یه تیشرت آستین کوتاه سیاه تنش بود با شلوار اسلش..اینجا هم لباس داشته ؟خیلی جذاب تر از قبلاً شده بود تاحال توی این لباسا ندیده بودمش
رفت توی آشپزخونه تمام جرعتم رو جمع کردم و پشتش وارد آشپزخونه شدم کشو رو باز کرد و دارو برداشت لیوان آب رو سر کشید..
تمام شجاعتم رو جمع کردم البته الان اگر منو کتک هم میزد حق داشت باید زودتر از اینا میگفتم بهش..
دستم رو گذاشتم روی بازوش و آروم گفتم : نمیخوای بهم گوش کنی
۱۶۱.۰k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.