عشق درسایه سلطنت پارت 147
و چشماش رو بست..لبخند زدم و نگاش کردم
صورتش رنگ پریده بود..فهمیدم سرش درد میکنه
دستم رو سمت شقیقه اش بردم و اروم فشارش دادم و گفتم
مری: بازم سردرد سرورم؟
چشماش رو باز کرد و اروم گفت
تهیونگ: معلوم بود؟؟
تو دلم گفتم عاشق نشدی ببینی جزیی ترین چیزهای طرفت برات معلوم میشه..
لبخند باریکی زدم و گفتم
مری: اره
لبخند باریکی زد و چیزی نگفت.. یکی دو ساعتی رو پام دراز کشید و بعد بی حرف بلند شد و رفت..
فرداش یکی از سربازهای اجیر کرده ام برام خبر آورد که وزراء از عموزاده ی مادر تهیونگ بانو ویکتوریا میترسن و با اینکه خیلی ثروتمنده جرءت گرفتن مالیات رو ندارن..
اون وزیر رو صدا کردم و با خشونت ازش خواستم بی توجه به مقام و منصب اون شخص مالیات رو ازش بگیره اون بدبخت از خشم ویکتوریا میترسید ولی برام اهمیت نداشت و گفتم اگر مالیات رو نداد با خشونت هر چه تمام تر ازش بگیرن
یه روز گذشت که ویکتوریا رو دیدم که با خشونت و قدمهای بلند بهم نزدیک شد..
داشتم سیب سرخی رو گاز میزدم.. ويكتوريا خشن اومد جلو و با تمام توانش سیلی زد تو صورتم..
برق از سرم پرید و صورتم به سمت چپ کج شد..
شوکه شدم..اروم صورتم رو برگردوندم سمتش..
خشن گفت
ویکتوریا: کی این حق و اجازه رو به تو داده که دستور بدی با خشونت از عموزاده من مالیات بگیرن؟
داد زد
ویکتوریا : به چه حقی چنین غلطی کردی؟
با خشونت گفتم
مری: به حقی که اعلا حضرت بهم دادن. اونیکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه من نیستم.. شمایی..
سیلی دومش خورد همون سمت قبلی و از لای دندوناش گفت
ویکتوریا : من هنوز بانوی اول این قصرم و چنین اجازه ای به توعه احمق نمیدم که برای من و خانواده ام تکلیف مشخص
کنی و دهنت رو بیش از اندازه برام باز کنی..
نه نباید روش دست بلند کنم.. سندی میشد برای له کردنم
چشمام رو بستم تا خشمم رو نگه دارم و بعد با اوج نفرتم
زل زدم بهش با خشم اخمم رو تو هم کشیدم نگاه ازم کند و خواست بره که با غیض نصفه سیب گاز زده ام و زیر پاش انداختم و گفتم
مری: ادمها همیشه چیزی نصیبشون میشه که لیاقتش رو دارن..
به اشغال سیب اشاره کردم و گفتم
مری: در همین حدی.. نه بیشتر کارت بی جواب نمیمونه منتظر باش...
و با خشم سریع رفتم.. رفتم تو اتاقم..
رو صندلی اتاقم نشستم و سعی کردم جلوی بارش اشکم رو
بگیرم..ولی نمیشد... جاری شد..
اروم اشکم روی صورتم راه افتاد..تو اینه به خودم نگاه کردم
ژاکلین هق هقی کرد و اومد جلو و گفت
ژاکلین: بانوی من... الهی دستشون بشکنه.. جاش بدجور مونده..
اره مونده بود..جای رد دستاش روی صورتم قرمز شده بود..
خشم و نفرت همه وجودم رو گرفته بود.. ضربه ای به در خورد..پردرد چشمم رو بستم و گفتم
مری: حوصله هیچ کس رو ندارم..ژاکلین.. هیچ کس...
ژاکلین بلند شد و سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه
در باز شد..ژاکلین سریع گفت
ژاکلین : اعلا حضرت..
و عقب کشید..از اینه دیدمش..تهیونگ بود...
صورتش رنگ پریده بود..فهمیدم سرش درد میکنه
دستم رو سمت شقیقه اش بردم و اروم فشارش دادم و گفتم
مری: بازم سردرد سرورم؟
چشماش رو باز کرد و اروم گفت
تهیونگ: معلوم بود؟؟
تو دلم گفتم عاشق نشدی ببینی جزیی ترین چیزهای طرفت برات معلوم میشه..
لبخند باریکی زدم و گفتم
مری: اره
لبخند باریکی زد و چیزی نگفت.. یکی دو ساعتی رو پام دراز کشید و بعد بی حرف بلند شد و رفت..
فرداش یکی از سربازهای اجیر کرده ام برام خبر آورد که وزراء از عموزاده ی مادر تهیونگ بانو ویکتوریا میترسن و با اینکه خیلی ثروتمنده جرءت گرفتن مالیات رو ندارن..
اون وزیر رو صدا کردم و با خشونت ازش خواستم بی توجه به مقام و منصب اون شخص مالیات رو ازش بگیره اون بدبخت از خشم ویکتوریا میترسید ولی برام اهمیت نداشت و گفتم اگر مالیات رو نداد با خشونت هر چه تمام تر ازش بگیرن
یه روز گذشت که ویکتوریا رو دیدم که با خشونت و قدمهای بلند بهم نزدیک شد..
داشتم سیب سرخی رو گاز میزدم.. ويكتوريا خشن اومد جلو و با تمام توانش سیلی زد تو صورتم..
برق از سرم پرید و صورتم به سمت چپ کج شد..
شوکه شدم..اروم صورتم رو برگردوندم سمتش..
خشن گفت
ویکتوریا: کی این حق و اجازه رو به تو داده که دستور بدی با خشونت از عموزاده من مالیات بگیرن؟
داد زد
ویکتوریا : به چه حقی چنین غلطی کردی؟
با خشونت گفتم
مری: به حقی که اعلا حضرت بهم دادن. اونیکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه من نیستم.. شمایی..
سیلی دومش خورد همون سمت قبلی و از لای دندوناش گفت
ویکتوریا : من هنوز بانوی اول این قصرم و چنین اجازه ای به توعه احمق نمیدم که برای من و خانواده ام تکلیف مشخص
کنی و دهنت رو بیش از اندازه برام باز کنی..
نه نباید روش دست بلند کنم.. سندی میشد برای له کردنم
چشمام رو بستم تا خشمم رو نگه دارم و بعد با اوج نفرتم
زل زدم بهش با خشم اخمم رو تو هم کشیدم نگاه ازم کند و خواست بره که با غیض نصفه سیب گاز زده ام و زیر پاش انداختم و گفتم
مری: ادمها همیشه چیزی نصیبشون میشه که لیاقتش رو دارن..
به اشغال سیب اشاره کردم و گفتم
مری: در همین حدی.. نه بیشتر کارت بی جواب نمیمونه منتظر باش...
و با خشم سریع رفتم.. رفتم تو اتاقم..
رو صندلی اتاقم نشستم و سعی کردم جلوی بارش اشکم رو
بگیرم..ولی نمیشد... جاری شد..
اروم اشکم روی صورتم راه افتاد..تو اینه به خودم نگاه کردم
ژاکلین هق هقی کرد و اومد جلو و گفت
ژاکلین: بانوی من... الهی دستشون بشکنه.. جاش بدجور مونده..
اره مونده بود..جای رد دستاش روی صورتم قرمز شده بود..
خشم و نفرت همه وجودم رو گرفته بود.. ضربه ای به در خورد..پردرد چشمم رو بستم و گفتم
مری: حوصله هیچ کس رو ندارم..ژاکلین.. هیچ کس...
ژاکلین بلند شد و سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه
در باز شد..ژاکلین سریع گفت
ژاکلین : اعلا حضرت..
و عقب کشید..از اینه دیدمش..تهیونگ بود...
۱۵.۱k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.