PART ❶❶
༒•My love•༒
نامجون ویو: رسیدم به پارک و به محل همیشگی رفتم که دیدم ا/ت اونجا نشسته. رفتم پیشش نشستم.
نامجون: سلام
ا/ت: سلام.
نامجون: اتفاقی افتاده؟
ا/ت: یه چیزی میخوام بهت بگم.
نامجون: داری نگرانم میکنی.
ا/ت: دیگه نمیخوام که باهم باشیم.
نامجون : شوخیت گرفته.
ا/ت: دارم جدی میگم
نامجون: ا/ت میفهمی داری چی میگی.
ا/ت: متاسفم
راوی: ا/ت از روی نیمکت بلند شد بره که نامجون مچ دستشو گرفت.
نامجون: ا/ت اینکارو باهام نکن ، میدونی که بدون تو نمیتونم. حداقل دلیلشو بهم بگو.
ا/ت: .......
راوی: نامجون دست ا/تو ول کرد و ا/ت سریع از اونجا رفت.
ا/ت ویو: وقتی رسیدم خونه فقط کارم شده بود گریه ، تنها مامانم از حال من خبر داشت. مطمئنم که نامجونم خیلی از دستم ناراحته.
بعد کلی گریه گردن خوابم برد.
نامجون ویو: تا شب رو همون نیمکت نشسته بودم و سرمو با دستام گرفته بودم. که یهو تلفنم زنگ خورد اول خواستم بی تفاوت باشن ولی ناخودآگاه برشداشتم.
مامان ا/ت بود که بهم زنگ زده بود.
*مکالمه نامجون و مامان ا/ت*
نامجون: الو(صدای گرفته)
م.ا/ت: س....سلام خوبی.
نامجون: ممنون
م.ا/ت: پسرم لطفا.....لطفا از دست ا/ت ناراحت نباش. اون مجبور شد. (بغض)
نامجون: میشه حداقل شما دلیل اینکارشو بهم بگید: بغض)
م.ا/ت: .......(گریه)
نامجون: خواهش میکنم.
م.ا/ت: پشت تلفن نمیتونم چیزی بگم.
نامجون: من الان میام اونجا
م.ا/ت: نه لطفا ، اگه ا/ت ببینتت ناراحت میشه. ا/ت فردا خونه نیست اون موقع بیا تا بهت همه چیو بگم
نامجون: ب...باشه
م.ا/ت: خدافظ
نامجون: خدافظ
*پایان مکالمه*
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
نامجون ویو: رسیدم به پارک و به محل همیشگی رفتم که دیدم ا/ت اونجا نشسته. رفتم پیشش نشستم.
نامجون: سلام
ا/ت: سلام.
نامجون: اتفاقی افتاده؟
ا/ت: یه چیزی میخوام بهت بگم.
نامجون: داری نگرانم میکنی.
ا/ت: دیگه نمیخوام که باهم باشیم.
نامجون : شوخیت گرفته.
ا/ت: دارم جدی میگم
نامجون: ا/ت میفهمی داری چی میگی.
ا/ت: متاسفم
راوی: ا/ت از روی نیمکت بلند شد بره که نامجون مچ دستشو گرفت.
نامجون: ا/ت اینکارو باهام نکن ، میدونی که بدون تو نمیتونم. حداقل دلیلشو بهم بگو.
ا/ت: .......
راوی: نامجون دست ا/تو ول کرد و ا/ت سریع از اونجا رفت.
ا/ت ویو: وقتی رسیدم خونه فقط کارم شده بود گریه ، تنها مامانم از حال من خبر داشت. مطمئنم که نامجونم خیلی از دستم ناراحته.
بعد کلی گریه گردن خوابم برد.
نامجون ویو: تا شب رو همون نیمکت نشسته بودم و سرمو با دستام گرفته بودم. که یهو تلفنم زنگ خورد اول خواستم بی تفاوت باشن ولی ناخودآگاه برشداشتم.
مامان ا/ت بود که بهم زنگ زده بود.
*مکالمه نامجون و مامان ا/ت*
نامجون: الو(صدای گرفته)
م.ا/ت: س....سلام خوبی.
نامجون: ممنون
م.ا/ت: پسرم لطفا.....لطفا از دست ا/ت ناراحت نباش. اون مجبور شد. (بغض)
نامجون: میشه حداقل شما دلیل اینکارشو بهم بگید: بغض)
م.ا/ت: .......(گریه)
نامجون: خواهش میکنم.
م.ا/ت: پشت تلفن نمیتونم چیزی بگم.
نامجون: من الان میام اونجا
م.ا/ت: نه لطفا ، اگه ا/ت ببینتت ناراحت میشه. ا/ت فردا خونه نیست اون موقع بیا تا بهت همه چیو بگم
نامجون: ب...باشه
م.ا/ت: خدافظ
نامجون: خدافظ
*پایان مکالمه*
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۴۳.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.