پدرخوانده پارت ۲۴
_لباس پاره شد و بدنش معلوم شد لباسمو در اوردم و تنش کردم و داشتن دکمه هاشو می بستم که دستم خیس شد به صورتش نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه گشیدمش توی بغلم و سرشو بوسیدم
ات:چرا بابام...دعوام میکنی...من هق هق بوسش نکردم
کوک:میدونم کوئینم میدونم ببخشید باشه؟
ات:هق من ترسیدم هیلی میترسم قلبم در هق میکنه یه چیزی سنگینی میکنه نمیتونم...نمیتونم تحمل کنم
_اینو گفت و بیهوش شد براید بغل کردم بردمش توی چادر گذاشتمش روی دشک و روشو کشیدم واقعا خیلی باهاش بد حرف زدم نباید اینجوری میکرد دکتر بهمگفت ولی نمیتونم کنترل کنم خودمو
×فلش بک به ۴ سال پیش
_امروز ات رو بروم دکتر نوبت مون شد رفتیم داخل و روی صندلی نشستیم
دکتر:خب خانم ات مشکل چیه؟
ات:دعوا،سر و صدا،گریه،دعوای زن و شوهر، آتیش باعث میشه قلبم درد بگیره و منظره های عجیبی یادم بیاد
دکتر:دخترم برو بیرون من با آقای جئون کار دارم
ات:چشم
کوک:چیزی شده دکتر؟
دکتر:قبلا توی بچگی برای خانم ات اتفاقی افتاده؟
کوک:بله
دکتر:حدسم درست بود خب ببینید توی این شرایط ها نباید قرار بگیره وگرنه دچار حمله عصبی میشه و این خطرناکه اگه درمان نشه باعث میشه خانم ات تحت فشار روانی باشن و تيمارستان بستری بشن سعی کنید سرش داد نزنید و از دعوا دورش کنید
کوک:چشم
×پایان فلش بک
_چند ساعت گذشته بود هنوز بهوش نیومده بود دیگه داشت اشکم در میومد که یهو داشت التماس میکردم فکر کردم بیداره ولی خواب بود داشت کابوس میدید
ات:نه...خواهش میکنم مامان...بابا آتیش نههههههه *گریه و داد*
کوک:ات بیدار شو
ات:هق بابا....
کوک:آروم باش چیزی میس
ات:بابا...هق یه زن...میان سال بود سرمو ناری میکرد.... توی یه خونه بودم هق اونجا آتیش گرفت *گریه*
_بغلش کردم یکم بعد آروم شد که باز این پسره یر و کلش پیدا شد
کوک:باید با دو تاتون حرف بزنم
ات و لوکا:چشم
کوک:شما دوتا حق ندارید با هم بگردید
ات و لوکا: چرا؟
کوک:چون من میگم ...اینکارو نادیده میگیرم،اما بار دیگه شما دوتا رو با هم دیگه ببینم راحت ازش نمیگذرم خواستم بگم که توی گوشیتون فرو کنید
ات:چشم*ناراحت*
ببخشید کم شد توی اتوبوس دستم بنده😪
ات:چرا بابام...دعوام میکنی...من هق هق بوسش نکردم
کوک:میدونم کوئینم میدونم ببخشید باشه؟
ات:هق من ترسیدم هیلی میترسم قلبم در هق میکنه یه چیزی سنگینی میکنه نمیتونم...نمیتونم تحمل کنم
_اینو گفت و بیهوش شد براید بغل کردم بردمش توی چادر گذاشتمش روی دشک و روشو کشیدم واقعا خیلی باهاش بد حرف زدم نباید اینجوری میکرد دکتر بهمگفت ولی نمیتونم کنترل کنم خودمو
×فلش بک به ۴ سال پیش
_امروز ات رو بروم دکتر نوبت مون شد رفتیم داخل و روی صندلی نشستیم
دکتر:خب خانم ات مشکل چیه؟
ات:دعوا،سر و صدا،گریه،دعوای زن و شوهر، آتیش باعث میشه قلبم درد بگیره و منظره های عجیبی یادم بیاد
دکتر:دخترم برو بیرون من با آقای جئون کار دارم
ات:چشم
کوک:چیزی شده دکتر؟
دکتر:قبلا توی بچگی برای خانم ات اتفاقی افتاده؟
کوک:بله
دکتر:حدسم درست بود خب ببینید توی این شرایط ها نباید قرار بگیره وگرنه دچار حمله عصبی میشه و این خطرناکه اگه درمان نشه باعث میشه خانم ات تحت فشار روانی باشن و تيمارستان بستری بشن سعی کنید سرش داد نزنید و از دعوا دورش کنید
کوک:چشم
×پایان فلش بک
_چند ساعت گذشته بود هنوز بهوش نیومده بود دیگه داشت اشکم در میومد که یهو داشت التماس میکردم فکر کردم بیداره ولی خواب بود داشت کابوس میدید
ات:نه...خواهش میکنم مامان...بابا آتیش نههههههه *گریه و داد*
کوک:ات بیدار شو
ات:هق بابا....
کوک:آروم باش چیزی میس
ات:بابا...هق یه زن...میان سال بود سرمو ناری میکرد.... توی یه خونه بودم هق اونجا آتیش گرفت *گریه*
_بغلش کردم یکم بعد آروم شد که باز این پسره یر و کلش پیدا شد
کوک:باید با دو تاتون حرف بزنم
ات و لوکا:چشم
کوک:شما دوتا حق ندارید با هم بگردید
ات و لوکا: چرا؟
کوک:چون من میگم ...اینکارو نادیده میگیرم،اما بار دیگه شما دوتا رو با هم دیگه ببینم راحت ازش نمیگذرم خواستم بگم که توی گوشیتون فرو کنید
ات:چشم*ناراحت*
ببخشید کم شد توی اتوبوس دستم بنده😪
۵۹.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.