فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۲۰
از زبان هیناتا
ولی تا خواستم برم سمتش یک پسره اومد و محکم بغلم کرد . پسره : سلام هیناتا خیلی وقت بود ندیده بودمت ؟ فکر کنم ۱۲ سال میشه آره ؟ 😅 اون هیداشی بود ! من : هیداشی ؟ 😨 اینجا چیکار میکنی ؟ 😳 هیداشی : خب اومده بودم یه نسکافه بخورم که اتفاقی اینجا دیدمت چطوری ؟ 😊 داشتیم حرف میزدیم که رانپو اومد سمتمون و بهش گفتم : آ سلام رانپو 😊 ببخشید دیر کردم 😅 رانپو : عب نداره ، ولی این پسره کیه ؟ 😠 این رو با لپ های باد کرده و صورتی که به نظر میومد خیلی دلخوره گفت . من : رانپو این دوست بچگیمه هیداشی 😁 رانپو : منم باور کردم . و سرش رو کرد اونور ( چون خیلی ناراحت شده بود مثلا تیکه انداخت ) هیداشی : هیناتا نمیخوای این پسره رو بهم معرفی کنی ؟ 😅 من : خب اون
از زبان روای
هیناتا : خب اون دوست پ☺️ هیناتا می خواست بگه اون دوست پسرمه ولی خجالت کشید برای همین گفت : دوستمه 😳 رانپو سرش رو برگردوند و گفت : هاااا ؟! و سرش رو کج کرد . رانپو سرش رو انداخت پایین و گفت : پس فقط دوست آره ؟ خیلی بی معرفتی ( اینو انقدر آروم گفت که فقط هیناتا شنید ) بعدش با سرعت زیاد به طرف در رفت و محکم خورد به هیناتا ( شونه هاشون باهم برخورد کرد ) هیناتا : وایستا رانپو داری کجا میری ؟ یه دفعه چیشد ؟ 😨😰😢 هیداشی : دوست پسرته ؟ 😐
از زبان هیناتا
سرخ شدم و گفتم : نه 😡 ... که تازه فهمیدم چرا رانپو اینطوری کرد ، لپام گل افتاد ولی بدون خداحافظی از هیداشی سریع رفتم دنبالش ... من : رانپووو ! رانپوووو ! مادههههه ! ( ماده یعنی وایستا 😅 ) مادههههه ! ( راستی دلیل اینکه رانپو اینطوری کرد اولش به خاطر این بود که یه پسر به جز خودش هیناتا رو بغل کرد دوم اینکه وقتی هیناتا بهش گفت دوستشه فکر کرد داره دروغ میگه چون دوست نداره اون بدونه سوم به خاطر اینکه هیناتا به هیداشی گفت اون دوستشه ولی رانپو فکر میکرد دیگه دوست پسرشه 🥲 ) میدونستم که تنها جایی که میتونه بره آژانسه پس رفتم به آژانس ... رسیدم . رفتم در خونه رانپو در زدم . من : رانپو کون ؟ میشه در رو باز کنی ؟
از زبان رانپو
صدای هیناتا رو از پشت در شنیدم . صدا : من واقعا متاسفم میشه در رو باز کنی ؟ در رو باز کردم . اومد تو و وقتی در رو بست محکم بغلم کرد با اینکه گونه هام گل انداخت سعی کردم بی تفاوت باشم . هیناتا : من واقعا معذرت می خوام رانپو جون 😥 من : نمی خواد نگرانم باشی به هر حال من هق فقط یه دوستم ...و چون نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم رفتم به سمت اتاقم و در رو بستم . آخرین باری که گریه کردم همون روزی بود که منو هیناتا به هم اعتراف کردیم ، همون روزی فکر میکردم یکی هست که واقعا دوستم داشته باشه . خودم رو گلوله کردم و تو اتاق بی صدا گریه کردم که حس کردم یکی بغلم کرده سرم رو که آوردم بالا دیدم اون ....
ولی تا خواستم برم سمتش یک پسره اومد و محکم بغلم کرد . پسره : سلام هیناتا خیلی وقت بود ندیده بودمت ؟ فکر کنم ۱۲ سال میشه آره ؟ 😅 اون هیداشی بود ! من : هیداشی ؟ 😨 اینجا چیکار میکنی ؟ 😳 هیداشی : خب اومده بودم یه نسکافه بخورم که اتفاقی اینجا دیدمت چطوری ؟ 😊 داشتیم حرف میزدیم که رانپو اومد سمتمون و بهش گفتم : آ سلام رانپو 😊 ببخشید دیر کردم 😅 رانپو : عب نداره ، ولی این پسره کیه ؟ 😠 این رو با لپ های باد کرده و صورتی که به نظر میومد خیلی دلخوره گفت . من : رانپو این دوست بچگیمه هیداشی 😁 رانپو : منم باور کردم . و سرش رو کرد اونور ( چون خیلی ناراحت شده بود مثلا تیکه انداخت ) هیداشی : هیناتا نمیخوای این پسره رو بهم معرفی کنی ؟ 😅 من : خب اون
از زبان روای
هیناتا : خب اون دوست پ☺️ هیناتا می خواست بگه اون دوست پسرمه ولی خجالت کشید برای همین گفت : دوستمه 😳 رانپو سرش رو برگردوند و گفت : هاااا ؟! و سرش رو کج کرد . رانپو سرش رو انداخت پایین و گفت : پس فقط دوست آره ؟ خیلی بی معرفتی ( اینو انقدر آروم گفت که فقط هیناتا شنید ) بعدش با سرعت زیاد به طرف در رفت و محکم خورد به هیناتا ( شونه هاشون باهم برخورد کرد ) هیناتا : وایستا رانپو داری کجا میری ؟ یه دفعه چیشد ؟ 😨😰😢 هیداشی : دوست پسرته ؟ 😐
از زبان هیناتا
سرخ شدم و گفتم : نه 😡 ... که تازه فهمیدم چرا رانپو اینطوری کرد ، لپام گل افتاد ولی بدون خداحافظی از هیداشی سریع رفتم دنبالش ... من : رانپووو ! رانپوووو ! مادههههه ! ( ماده یعنی وایستا 😅 ) مادههههه ! ( راستی دلیل اینکه رانپو اینطوری کرد اولش به خاطر این بود که یه پسر به جز خودش هیناتا رو بغل کرد دوم اینکه وقتی هیناتا بهش گفت دوستشه فکر کرد داره دروغ میگه چون دوست نداره اون بدونه سوم به خاطر اینکه هیناتا به هیداشی گفت اون دوستشه ولی رانپو فکر میکرد دیگه دوست پسرشه 🥲 ) میدونستم که تنها جایی که میتونه بره آژانسه پس رفتم به آژانس ... رسیدم . رفتم در خونه رانپو در زدم . من : رانپو کون ؟ میشه در رو باز کنی ؟
از زبان رانپو
صدای هیناتا رو از پشت در شنیدم . صدا : من واقعا متاسفم میشه در رو باز کنی ؟ در رو باز کردم . اومد تو و وقتی در رو بست محکم بغلم کرد با اینکه گونه هام گل انداخت سعی کردم بی تفاوت باشم . هیناتا : من واقعا معذرت می خوام رانپو جون 😥 من : نمی خواد نگرانم باشی به هر حال من هق فقط یه دوستم ...و چون نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم رفتم به سمت اتاقم و در رو بستم . آخرین باری که گریه کردم همون روزی بود که منو هیناتا به هم اعتراف کردیم ، همون روزی فکر میکردم یکی هست که واقعا دوستم داشته باشه . خودم رو گلوله کردم و تو اتاق بی صدا گریه کردم که حس کردم یکی بغلم کرده سرم رو که آوردم بالا دیدم اون ....
۲.۵k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.