My lovely mafia🍷🧸🐾 p²⁴
یونجی « خب حالا دختر...منم دیگه کم کم باید آماده شم...
هایون « هیق...کاش منم میتونستم لباسای مجلسی بپوشم...مثل مهمونی های خودم ಥ‿ಥ
یونجی « خیلی خب...یروزی تموم میشه...نگران نباش...من دیگه میرم...شب میبینمت...بای بای
هایون « بای بای اونی!
راوی « تمام کارا تموم شده بود و فضا آماده بود...نوشیدنی های سر میز ها با نوع های مختلف...ودکا...ویسکی...شراب سرخ... سر میز غذا خوری غذا های لذیذ و میوه های استوایی...نظم و چیدمان دقیق خدمتکارا...
هایون « همه چیز آماده بود...قبل از اومدن مهمونا باید یونگی و هوسوک و جیمین میرسیدن که...صدای اگزوز ماشین خبر از رسیدنشون داد...طولی نکشید که هرسه تاشون مثل سه تفنگدار وارد شدند...البته اگه جیسو کوچولو که توی بغل جیمین بود رو دز نظر نگیریم...هرسه تاشونم چ کراشی شده بودن جیغغغغ...ولی نمیدونم چرا من ناخوداگاه حواسم روی یونگی جمع شد...پیراهن سفیدی پوشیده بود و کت مشکی که پولک های ریز سفیدی روش بود...موهاشم حالت دارو مشکی...عررر...نگاهمو دادم به هوسوک...پیراهن سفید و جلیقه قرمز کوتاه و پالتوی بنفش تیره ای پوشیده بود و عینک زده بود...یا حضرت زئوس...اگه داداشم نبود قطعا میرفتم خواستگاریش•-• به جیمینم نگاهی کردم...تیشرت مشکی و کت مشکی کوتاهی با نگین های سفید درخشان پوشیده بود...بابا لامصبا چرا انقد کراش شدینننن...نگاهی حتی روی جیسو هم رفت...بابا تو دیگه چرا انقد خوشتیپییی...پالتو سفید و پیراهن سفید اکلیلی پوشیده بود با نیم بوت کوتاه سفید...موهاشم دم اسبی بالا بسته بود...ینصمیوی همه امشب چقد کراش شدن از این سه پیرمرد بگیر تا این فسقلی...هیق...
توی همین افکار بودم که یونجی اونی هم از پله ها اومد پایین...لباس نسبتا کوتاه قرمز و ساده ای پوشیده بود ولی بازم توش خوشگل بود لامصب...
هایون « هیق...کاش منم میتونستم لباسای مجلسی بپوشم...مثل مهمونی های خودم ಥ‿ಥ
یونجی « خیلی خب...یروزی تموم میشه...نگران نباش...من دیگه میرم...شب میبینمت...بای بای
هایون « بای بای اونی!
راوی « تمام کارا تموم شده بود و فضا آماده بود...نوشیدنی های سر میز ها با نوع های مختلف...ودکا...ویسکی...شراب سرخ... سر میز غذا خوری غذا های لذیذ و میوه های استوایی...نظم و چیدمان دقیق خدمتکارا...
هایون « همه چیز آماده بود...قبل از اومدن مهمونا باید یونگی و هوسوک و جیمین میرسیدن که...صدای اگزوز ماشین خبر از رسیدنشون داد...طولی نکشید که هرسه تاشون مثل سه تفنگدار وارد شدند...البته اگه جیسو کوچولو که توی بغل جیمین بود رو دز نظر نگیریم...هرسه تاشونم چ کراشی شده بودن جیغغغغ...ولی نمیدونم چرا من ناخوداگاه حواسم روی یونگی جمع شد...پیراهن سفیدی پوشیده بود و کت مشکی که پولک های ریز سفیدی روش بود...موهاشم حالت دارو مشکی...عررر...نگاهمو دادم به هوسوک...پیراهن سفید و جلیقه قرمز کوتاه و پالتوی بنفش تیره ای پوشیده بود و عینک زده بود...یا حضرت زئوس...اگه داداشم نبود قطعا میرفتم خواستگاریش•-• به جیمینم نگاهی کردم...تیشرت مشکی و کت مشکی کوتاهی با نگین های سفید درخشان پوشیده بود...بابا لامصبا چرا انقد کراش شدینننن...نگاهی حتی روی جیسو هم رفت...بابا تو دیگه چرا انقد خوشتیپییی...پالتو سفید و پیراهن سفید اکلیلی پوشیده بود با نیم بوت کوتاه سفید...موهاشم دم اسبی بالا بسته بود...ینصمیوی همه امشب چقد کراش شدن از این سه پیرمرد بگیر تا این فسقلی...هیق...
توی همین افکار بودم که یونجی اونی هم از پله ها اومد پایین...لباس نسبتا کوتاه قرمز و ساده ای پوشیده بود ولی بازم توش خوشگل بود لامصب...
۶۸.۶k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.