P.10
لبخندی زد و با خجالت بهم نگاه کرد.
دختر:باشه آبجی!
لبخندی زدم و بلند شدم.دستمو به سمتش دراز کردم.
ا/ت:بریم؟
دستای کوچولوشو تو دستم گذاشت.
دختر:بریم اونی!
یه دفعه شک بهم وارد شد.خاطره ای از جلوی چشمام به سرعت گذشت.
فلش بک:
جین:آخ پام!دختره ی چندش بی ریخت!زدی فلجم کردی!(داد)
به سمتش رفتم و مشت محکمی به پهلوش زدم.
ا/ت:پیر مرد!بلند شو!زشته وسط ماموریت نشستی عین بچه کوچولوها غر می زنی!
دستمو به سمتش دراز کردم.
جین:بمیر!
چشم غره ای رفتم.
ا/ت:بریم؟
دستشو تو دستم گذاشت و بلند شد.
جین:بریم اونی!
با خشم به سمتش برگشتم.
ا/ت:اونی؟!پیر مرد من اندازه ی بچتم بعد به من میگی اونی؟
قیافه ی مغروری به خودم گرفتم.
ا/ت:و درسته که من پسر نیستم ولی بهت میگم هیونگ ولی خب تو حق نداری بهم بگی اونی دخترم!
توجهی نکرد و دستمو کشید......
پایان فلش بک.
سریع به خودم اومدم.نگاهی به اون کوچولو انداختم و لبخندی زدم.....
اون کنترلش دست خودش نیست!اون گناهی مرتکب نشده!فقط..فقط زندگی بهش پشت کرده!
پسر هفت تیرشو برداشت و یه گلوله تو سر اون پسر ۱۷ ساله خالی کرد.هفت تیر رو پرت کرد و دستشو روی شقیقه هاش گذاشت و آروم نوازش کرد تا کمی از عصبانیتش فروکش شه.
اون فقط دنبال انتقام بود!انتقام از اون جئون لعنتی و مادر خودش!ولی مادرش مهم نبود!اون فقط جئونو می خواست!اون هرزه رو!اون باعث تمام بدبختیش شد!اون عشقشو ازش گرفت!اون زندگیشو ازش گرفت!اون باعث شد بهش لقب سادیسمی رو بدن!درسته!جئون،جئون ا/ت!اون دختره ی لعنتی!
دستشو به سمت کشوی میزش دراز کرد و بازش کرد.دفتر قهوه ای ی توی کشو رو بیرون آورد و روی میز گذاشت.دستی روی دفتر کشید و آروم صفحاتشو ورق زد.دنبال اون صفحه می گشت ولی نمی تونست پیداش کنه.کلافه به صفحه ی اول برگشت تا از اول شروع کنه.ولی!ولی اون تمایلی به مرور تمام خاطرات نداشت!اون خاطرات تلخ و شیرین!اون عادت به نوشتن خاطرات نداشت ولی وقتی اونو دید ترجیح داد تک تک لحظاتشو بنویسه تا هرگز فراموششون نکنه ولی پایان این دفتر،پایان خوبی نیست!
نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن کرد.
(صفحه ی ۱:
تقه ای به در زده شد.
جانگ کوک:بفرمایید.
در باز شد و دختری با چهره ای زیبا وارد شد.تعظیمی کرد و درو بست.
جانگ کوک:لطفا بنشینید.
آروم به سمت صندلی اومد و نشست.لبخندی زدم.
جانگ کوک:چه کمکمی از دستم ساختست؟
دختر:.......
دختر:باشه آبجی!
لبخندی زدم و بلند شدم.دستمو به سمتش دراز کردم.
ا/ت:بریم؟
دستای کوچولوشو تو دستم گذاشت.
دختر:بریم اونی!
یه دفعه شک بهم وارد شد.خاطره ای از جلوی چشمام به سرعت گذشت.
فلش بک:
جین:آخ پام!دختره ی چندش بی ریخت!زدی فلجم کردی!(داد)
به سمتش رفتم و مشت محکمی به پهلوش زدم.
ا/ت:پیر مرد!بلند شو!زشته وسط ماموریت نشستی عین بچه کوچولوها غر می زنی!
دستمو به سمتش دراز کردم.
جین:بمیر!
چشم غره ای رفتم.
ا/ت:بریم؟
دستشو تو دستم گذاشت و بلند شد.
جین:بریم اونی!
با خشم به سمتش برگشتم.
ا/ت:اونی؟!پیر مرد من اندازه ی بچتم بعد به من میگی اونی؟
قیافه ی مغروری به خودم گرفتم.
ا/ت:و درسته که من پسر نیستم ولی بهت میگم هیونگ ولی خب تو حق نداری بهم بگی اونی دخترم!
توجهی نکرد و دستمو کشید......
پایان فلش بک.
سریع به خودم اومدم.نگاهی به اون کوچولو انداختم و لبخندی زدم.....
اون کنترلش دست خودش نیست!اون گناهی مرتکب نشده!فقط..فقط زندگی بهش پشت کرده!
پسر هفت تیرشو برداشت و یه گلوله تو سر اون پسر ۱۷ ساله خالی کرد.هفت تیر رو پرت کرد و دستشو روی شقیقه هاش گذاشت و آروم نوازش کرد تا کمی از عصبانیتش فروکش شه.
اون فقط دنبال انتقام بود!انتقام از اون جئون لعنتی و مادر خودش!ولی مادرش مهم نبود!اون فقط جئونو می خواست!اون هرزه رو!اون باعث تمام بدبختیش شد!اون عشقشو ازش گرفت!اون زندگیشو ازش گرفت!اون باعث شد بهش لقب سادیسمی رو بدن!درسته!جئون،جئون ا/ت!اون دختره ی لعنتی!
دستشو به سمت کشوی میزش دراز کرد و بازش کرد.دفتر قهوه ای ی توی کشو رو بیرون آورد و روی میز گذاشت.دستی روی دفتر کشید و آروم صفحاتشو ورق زد.دنبال اون صفحه می گشت ولی نمی تونست پیداش کنه.کلافه به صفحه ی اول برگشت تا از اول شروع کنه.ولی!ولی اون تمایلی به مرور تمام خاطرات نداشت!اون خاطرات تلخ و شیرین!اون عادت به نوشتن خاطرات نداشت ولی وقتی اونو دید ترجیح داد تک تک لحظاتشو بنویسه تا هرگز فراموششون نکنه ولی پایان این دفتر،پایان خوبی نیست!
نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن کرد.
(صفحه ی ۱:
تقه ای به در زده شد.
جانگ کوک:بفرمایید.
در باز شد و دختری با چهره ای زیبا وارد شد.تعظیمی کرد و درو بست.
جانگ کوک:لطفا بنشینید.
آروم به سمت صندلی اومد و نشست.لبخندی زدم.
جانگ کوک:چه کمکمی از دستم ساختست؟
دختر:.......
۵.۹k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.