«شبه آخر »
«شبه آخر »
وقتی دست زدم به اون
یک دفعی بیهوش شدم
بکی : آنیا آنیا حالت خوبه
یکی کمک کنه
دامیان : هی صبر کن تو صدای یکی رو نشنیدی
بنده خدا : نه
بکی : لطفاً یکی کمک کنه
دامیان : « صدای بکیه »
دامیان سریع صدارو دنبال میکنه و
میرسه به بکی
دامیان : چی شده چرا این افتاده
بکی : نمیدونم داشتم آستراحت میکردم یک دفعی دیدم افتاده
یکی رو صدا کن بیاد ورش داره
دامیان : وقت نداریم برو اون ور
دامیان آنیا رو پرنسسی بقل میکنه
و میبره بیمارستان
البته بیمارستان توی جنگل نیست
میبرتش پیشه دکتر یا دام پزشک 😅
دکتر : بزارش رو تخت
دامیان میزارتش روی تخت و با بکی بیرون اتاق منتظر میمونن
دکتر : میتونین بیایین داخل
بکی و دامیان سریع میرن داخل
بکی با گریه : آنیا حالت حالت خوبه من بهت گفتم تبت پایین نیومده باید تو چادر بمونی
دکتر : به خاطر تب نبوده
دامیان و بکی : چی ؟
دکتر : به علت قارچی سمی بوده که توی جنگل دست زده
بیشتر بیمار های ما به خاطر اون قارچ به اینجا میان
دامیان : حالا حالش خوب میشه
دکتر : چون قارچ رو کامل لمس نکرده خیلی روش تاثیر نزاشته پس اره
بکی : خدا ره شکر
دامیان : تا کی این جا میمونه
دکتر : بهتره تا فردا بمونه تا معاینش کنیم
بکی : یعنی یه نفر باید شب پیشش بمونه
بکی و دامیان : من میمونم
بکی : چرا تو باید بمونی مگه تو دوستشی ؟
دامیان : باشه بابا اصلا تو بمون
دکتر : لازم نیست دعوا کنین شب هیچکی پیشش نمیمونه ما خودمون پرستار داریم
بعد از رفتن بکی و دامیان
شب :
دامیان: « یه کم نگرانم باید ..»
دامیان لباسش رو میپوشه و از چادر بیرون میاد و میره پیش آنیا
پرستار : آقا خیلی ببخشید ولی توی این موقع
شب شما اجازه ورود رو ندارین
دامیان: من ام .. ام.. پسر خالشم اومدم یه چیزی بهش بدم و بر گردم
پرستار: باشه فقط ده دقیقه
دامیان: چشم
دامیان میره توی اتاق میبینه آنیا خوابه و میشینه روی صندلی
دامیان : اه میدونستم باید باهات هم گروهی بشم اگر اتفاقی برات بیفته چی اگر ..
آنیا یک دفع ...
وقتی دست زدم به اون
یک دفعی بیهوش شدم
بکی : آنیا آنیا حالت خوبه
یکی کمک کنه
دامیان : هی صبر کن تو صدای یکی رو نشنیدی
بنده خدا : نه
بکی : لطفاً یکی کمک کنه
دامیان : « صدای بکیه »
دامیان سریع صدارو دنبال میکنه و
میرسه به بکی
دامیان : چی شده چرا این افتاده
بکی : نمیدونم داشتم آستراحت میکردم یک دفعی دیدم افتاده
یکی رو صدا کن بیاد ورش داره
دامیان : وقت نداریم برو اون ور
دامیان آنیا رو پرنسسی بقل میکنه
و میبره بیمارستان
البته بیمارستان توی جنگل نیست
میبرتش پیشه دکتر یا دام پزشک 😅
دکتر : بزارش رو تخت
دامیان میزارتش روی تخت و با بکی بیرون اتاق منتظر میمونن
دکتر : میتونین بیایین داخل
بکی و دامیان سریع میرن داخل
بکی با گریه : آنیا حالت حالت خوبه من بهت گفتم تبت پایین نیومده باید تو چادر بمونی
دکتر : به خاطر تب نبوده
دامیان و بکی : چی ؟
دکتر : به علت قارچی سمی بوده که توی جنگل دست زده
بیشتر بیمار های ما به خاطر اون قارچ به اینجا میان
دامیان : حالا حالش خوب میشه
دکتر : چون قارچ رو کامل لمس نکرده خیلی روش تاثیر نزاشته پس اره
بکی : خدا ره شکر
دامیان : تا کی این جا میمونه
دکتر : بهتره تا فردا بمونه تا معاینش کنیم
بکی : یعنی یه نفر باید شب پیشش بمونه
بکی و دامیان : من میمونم
بکی : چرا تو باید بمونی مگه تو دوستشی ؟
دامیان : باشه بابا اصلا تو بمون
دکتر : لازم نیست دعوا کنین شب هیچکی پیشش نمیمونه ما خودمون پرستار داریم
بعد از رفتن بکی و دامیان
شب :
دامیان: « یه کم نگرانم باید ..»
دامیان لباسش رو میپوشه و از چادر بیرون میاد و میره پیش آنیا
پرستار : آقا خیلی ببخشید ولی توی این موقع
شب شما اجازه ورود رو ندارین
دامیان: من ام .. ام.. پسر خالشم اومدم یه چیزی بهش بدم و بر گردم
پرستار: باشه فقط ده دقیقه
دامیان: چشم
دامیان میره توی اتاق میبینه آنیا خوابه و میشینه روی صندلی
دامیان : اه میدونستم باید باهات هم گروهی بشم اگر اتفاقی برات بیفته چی اگر ..
آنیا یک دفع ...
۱۲۴
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.