فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۱۵
از زبان ا/ت
این یه کابوس توی بیداری بود سرم رو گذاشتم روی زانو هام دونه های درشت اشک لباسم رو خیس کرده بود این لباس عروسی که تنم بود دلم رو بیشتر از قبل آتیش میزد..
لباسام رو عوض کردم آرایشم رو پاک کردم...کمد رو باز کردم خدارو شکر لباس بود توش
برداشتم بلوز شلوار سفید پوشیدم موندم جلوی آینه قدی به صورته خودم خیره شدم چشمام زیرش قرمز شده بود چون پوستم سفیده خیلی تابلو بود...سکته در نگاه کردم من که نمیتونم تا آخر توی این اتاق قایم بشم..
رفتم سمته در آروم بازش کردم فقط تاریکی بود.
آروم رفتم بیرون قدم برداشتم سمته سالن اصلی یکم که رفتم جلو جونگ کوک رو دیدم روی مبل خوابش برده بود ، توی خواب دیگه خبری از اون چهره هیز و ترسناک نیست کاش میشد همیشه اینقدر راحت نگاش کنم بدون ترس بدون احساس خطر...رفتم براش یه ملافه سفید آوردم آروم کشیدم روش..
نشستم روی زمین کنارش
همچنان که بهش زل زده بودم آروم با بغض گفتم : خوبت میکنم..قول میدم
همونجا چشمام رو بستم و خوابیدم
( صبح)
از زبان نویسنده
جونگ کوک از خواب که بیدار شد دستای ظریف و کوچیک یه نفر رو توی دستاش حس کرد وقتی هوشیار شد ا/ت رو جلوش دید که سرش رو روی مبل کنارش گذاشته بود و خوابیده بود..اون دلش میخواست همین الان بغلش کنه عطره بدنش رو نفس بکشه سرش رو بکنه توی موهاش بدون اینکه هیچ مانعهای بینشون باشه بهش بگه عاشقتم..اما دل اون سنگ بود چه عشقی چه عاشقی....سرنوشت اینو براشون نمیخواست ، نگاهش رو از ا/ت گرفت و بلند شد و رفت سمته اتاق مشترکشون...
این یه کابوس توی بیداری بود سرم رو گذاشتم روی زانو هام دونه های درشت اشک لباسم رو خیس کرده بود این لباس عروسی که تنم بود دلم رو بیشتر از قبل آتیش میزد..
لباسام رو عوض کردم آرایشم رو پاک کردم...کمد رو باز کردم خدارو شکر لباس بود توش
برداشتم بلوز شلوار سفید پوشیدم موندم جلوی آینه قدی به صورته خودم خیره شدم چشمام زیرش قرمز شده بود چون پوستم سفیده خیلی تابلو بود...سکته در نگاه کردم من که نمیتونم تا آخر توی این اتاق قایم بشم..
رفتم سمته در آروم بازش کردم فقط تاریکی بود.
آروم رفتم بیرون قدم برداشتم سمته سالن اصلی یکم که رفتم جلو جونگ کوک رو دیدم روی مبل خوابش برده بود ، توی خواب دیگه خبری از اون چهره هیز و ترسناک نیست کاش میشد همیشه اینقدر راحت نگاش کنم بدون ترس بدون احساس خطر...رفتم براش یه ملافه سفید آوردم آروم کشیدم روش..
نشستم روی زمین کنارش
همچنان که بهش زل زده بودم آروم با بغض گفتم : خوبت میکنم..قول میدم
همونجا چشمام رو بستم و خوابیدم
( صبح)
از زبان نویسنده
جونگ کوک از خواب که بیدار شد دستای ظریف و کوچیک یه نفر رو توی دستاش حس کرد وقتی هوشیار شد ا/ت رو جلوش دید که سرش رو روی مبل کنارش گذاشته بود و خوابیده بود..اون دلش میخواست همین الان بغلش کنه عطره بدنش رو نفس بکشه سرش رو بکنه توی موهاش بدون اینکه هیچ مانعهای بینشون باشه بهش بگه عاشقتم..اما دل اون سنگ بود چه عشقی چه عاشقی....سرنوشت اینو براشون نمیخواست ، نگاهش رو از ا/ت گرفت و بلند شد و رفت سمته اتاق مشترکشون...
۱۰۳.۹k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.