گس لایتر/ادامه پارت ۳۱۳
بایول: چی؟...
دستشو گرفت و بالا آورد... بایول با تعجب بهش نگاه میکرد...
دستشو برد و روی قلب خودش گذاشت...
چند ثانیه سکوت کرد...
و بعد...
جونگکوک: تپششو حس میکنی؟...
نگاه بایول تغییر کرد و پر از نگرانی شد... انگار چیزی حس کرده بود...
جونگکوک لبخند ملیحی زد...
جونگکوک: تند میزنه مگه نه؟
بایول: آ... آره... واقعا از حالت عادی تندتر میزنه
جونگکوک: بخاطر توئه... هروقت پیشمی اینطوری میشم... میدونی... هرچقدم بخوام احساس قلبیمو توصیف کنم بازم اون چیزی که حس میکنم نمیشه... هیچ کلمه ای اونقد دقیق نیست... ولی خودش خوب نشونش میده....
لبخند غمگینی زد و کاملا ناگهانی به گریه افتاد...
دستشو رها کرد و با نگرانی صورتشو بین دستاش گرفت... صورتشو مقابل خودش گرفت و درحالیکه با انگشت شستش اشکشو پاک میکرد پرسید:
-عزیزم... چی شد؟ چیز بدی گفتم؟
بایول: قلب من... از همون اولین باری که شناختمت به محض دیدنت اینطوری میزد... ولی... تو همه ی آرزوهامو که آجر به آجرشو با تو توی ذهنم ساخته بودم روی سرم خراب کردی...
من خیلی دوست داشتم... ولی بعد از فوت آبا... دو برابر عاشقت شدم... چون دیگه تو تنها مرد زندگیم بودی... شاید فک کنی آدم وابسته و ضعیفیم... ولی... من از تنها بودن میترسم... از بچگی آبا همش بهم میگفت یاد بگیر از خودت دفاع کنی... ولی من گوش نمیدادم... چون هرگز به یه لحظه نبودنش فک نکردم! به اینکه اگر نباشه خودم باید از خودم مراقبت کنم... تو یادم دادی تنهاییم میتونم از خودم و بچه هام محافظت کنم... ولی خیلی بد یادم دادی!... خوردم کردی تا یادم دادی!...
وقتی به خودش اومد متوجه شد که همراه بایول داره اشک میریزه...
سرشو به سینه گرفت و نوازشش کرد...
جونگکوک: خودخواهی کردم... فک کردم تنها کسیکه توی این دنیا اذیت شده منم...
تو... چرا یه دفعه اینو به روم نیاوردی؟ چرا هر مرتبه که دلتو میشکستم سکوت میکردی و نمیگفتی که من چقد ظالمم؟...
سرشو عقب کشید... جونگکوک آروم رهاش کرد... به چشمای خیسش نگاه کرد...
جونگکوک: برگرد پیشم... بایولم...
دستشو زیر چشماش میکشید و گریه هاشو پاک میکرد... نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد بهش جواب داد...
بایول: فقط... چن روز... بهم مهلت بده... قول میدم زیاد منتظرت نذارم... باید با خودم کنار بیام و یه تصمیم درست بگیرم
جونگکوک: باشه... هرچقد که بخوای
دستشو گرفت و بالا آورد... بایول با تعجب بهش نگاه میکرد...
دستشو برد و روی قلب خودش گذاشت...
چند ثانیه سکوت کرد...
و بعد...
جونگکوک: تپششو حس میکنی؟...
نگاه بایول تغییر کرد و پر از نگرانی شد... انگار چیزی حس کرده بود...
جونگکوک لبخند ملیحی زد...
جونگکوک: تند میزنه مگه نه؟
بایول: آ... آره... واقعا از حالت عادی تندتر میزنه
جونگکوک: بخاطر توئه... هروقت پیشمی اینطوری میشم... میدونی... هرچقدم بخوام احساس قلبیمو توصیف کنم بازم اون چیزی که حس میکنم نمیشه... هیچ کلمه ای اونقد دقیق نیست... ولی خودش خوب نشونش میده....
لبخند غمگینی زد و کاملا ناگهانی به گریه افتاد...
دستشو رها کرد و با نگرانی صورتشو بین دستاش گرفت... صورتشو مقابل خودش گرفت و درحالیکه با انگشت شستش اشکشو پاک میکرد پرسید:
-عزیزم... چی شد؟ چیز بدی گفتم؟
بایول: قلب من... از همون اولین باری که شناختمت به محض دیدنت اینطوری میزد... ولی... تو همه ی آرزوهامو که آجر به آجرشو با تو توی ذهنم ساخته بودم روی سرم خراب کردی...
من خیلی دوست داشتم... ولی بعد از فوت آبا... دو برابر عاشقت شدم... چون دیگه تو تنها مرد زندگیم بودی... شاید فک کنی آدم وابسته و ضعیفیم... ولی... من از تنها بودن میترسم... از بچگی آبا همش بهم میگفت یاد بگیر از خودت دفاع کنی... ولی من گوش نمیدادم... چون هرگز به یه لحظه نبودنش فک نکردم! به اینکه اگر نباشه خودم باید از خودم مراقبت کنم... تو یادم دادی تنهاییم میتونم از خودم و بچه هام محافظت کنم... ولی خیلی بد یادم دادی!... خوردم کردی تا یادم دادی!...
وقتی به خودش اومد متوجه شد که همراه بایول داره اشک میریزه...
سرشو به سینه گرفت و نوازشش کرد...
جونگکوک: خودخواهی کردم... فک کردم تنها کسیکه توی این دنیا اذیت شده منم...
تو... چرا یه دفعه اینو به روم نیاوردی؟ چرا هر مرتبه که دلتو میشکستم سکوت میکردی و نمیگفتی که من چقد ظالمم؟...
سرشو عقب کشید... جونگکوک آروم رهاش کرد... به چشمای خیسش نگاه کرد...
جونگکوک: برگرد پیشم... بایولم...
دستشو زیر چشماش میکشید و گریه هاشو پاک میکرد... نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد بهش جواب داد...
بایول: فقط... چن روز... بهم مهلت بده... قول میدم زیاد منتظرت نذارم... باید با خودم کنار بیام و یه تصمیم درست بگیرم
جونگکوک: باشه... هرچقد که بخوای
۵۸.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.