پارت ۸۰ (برادر خونده)
از زبان جونگ کوک: خوب دیگه رسیدم باید پیاده شیم سرمو به طرف سورا برگردوندم اون خیلی اروم خوابیده بود چیجوری میتونه اینقدر زیاد بخوابه فکر کنم از این به بعد باید اونو شوگای دو صدا کنم آیشششش من به خاطر امروز یه عالمه قهوه خوردم تا خوابم نبره نزدیکش رفتم قلبم داشت تند میزد چشام رو اجزای صورتش مکث کرده بود خیلی اروم زیر گوشش گفتم:سورا نمی خوای بیدار شی هیچجوابی ازش نشنیدم _بیبی داری زیر قولت میزنی سورا چشماشو اروم باز کرد با لبخند بهش خیره شدم سورا:رسیدیم _اره خوابالو سورا اروم خندیدوگفت:خوابالو من فقد یکم خسته بودم _میدونم حالا نمی خوای بریم سورا:نه من زیر قولم نمیزنم بریم _باشه
از ماشین پیاده شدیم سورا با تعجب به اطرافش نگاه میکرد انگار دنبال چیزی بود که گفته بودم سورا:چرا اومدیم دریا پس کو اون رستورانه گلومو صاف کردم می خواستم اذیتش کنم خبری از اون رستوران نبود من فقد میخواستم وقت غروب خورشید اینجا باشیم با لبخند نگاش کردمو گفتم:این همونجاس سورا :شوخی میکنی اینجا که دریاس نزدیکش شدم دستاشو تو دستام گرفتمو گفتم:میخوام وقتی خورشید غروب میکنه کنارت باشم اونم اینجا کنار دریا اون شرطو فراموش کن من هیچوقت همچین کاری رو ازت نمیخوام ولی الان میخوام فقد دنبالم بیای و کنارم باشی سورا با لبخند به چشمام خیره شد وگفت:چقدر رمانیتک اقاق جنتلمن _تو منو دست کم گرفتی سورا:نه اینجوری نیست _پس بریم
دستاشو محکم تو دستام گرفتمو به سمت دریا خیز برداشتم سرعت قدم هامون تند بود بلند بلند میخندیدیم بدون در نظر گرفتن چیزی کاش میشد تو این لحظه قفل بشم و فقد خنده هاشو ببینم کنار هم روی ساحل نشسته بودیم به غروب خورشید نگاه میکردیم این یکی از بهترین ارزوهام بود که دوست داشتم با سورا انجامش بدم با صدای سورا که اسممو صدا زد به خودم اومدمو نگاش کردم سورا:خیلی قشنگه هیچوقت فکر نمی کردم غروب خورشید از اینجا اینقدر قشنگ باشه _ درسته راستی میدونی این یه مورد از لیست بهترین لحظاتم با توئه سورا با تعجب گفت:لیست بهترین لحظات _اسمش بهترین لحظاتم با توئه درواقع کارایی که دوست دارم با تو انجامش بدمه سورا :کلک لیست داشتیو به من نگفتی خندیدمو گفتم :اره ولی قرار نبود بگم الان از دهنم پرید سورا سرشو روی شونه ی من گذاشتو گفت :خیلی جالبه دوست دارم ببینمش _نه زیاد جالب نیست ولش کن سورا : چرااا _مهم نیست سورا:آیشش باید نشونم بدی _باشه بعدا بهت نشون میدم خوبه سورا:اره خیلی خوب
چند دقیقه بعد سورا با نگرانی بلند گفت سورا: گوشیم نیس با تعجب نگاش کردمو گفتم:گم شده سورا مضطرب جیباشو زیرو رو میکرد ولی خبری از گوشیش نبود نفس عمیقی کشیدمو گفتم:مهم نیست سورا شاید تو خونه جا گذاشتیش یا شاید تو ماشین سورا:خونه که نه ولی ماشینو نمی دونم _پس بهتره بریم ماشینو بگردیم سورا:نه من تنهایی میرم تو همینجا بمون با تعجب نگاش کردمو گفتم:چرا سورا:میخوام خودم برم تو بمون چیزی نیست همین بغله سریع میام _باشه اگه خودت اسرار داری سویچو از جیبم در اوردمو بهش دادم سورا با لبخند نگام کردو گفت:مرسیی با قدم های تند از جلوی چشمام دور شد منم منتظرش سرجام نشستم تا برگرده از زبان سورا: در ماشینو باز کردم و سوار ماشین شدم پس کجاس این گوشی با دقت به همه جای ماشین نگاه کردم و در اخر اونو زیر صندلی جایی که نشسته بودم پیداش کردم با خنده شیطانی برداشتمشو زیر لب گفتم: ای شیطون فکر کردی میتونی گم بشی از دستم تو عتیقه خودمی
از ماشین پیاده شدیم سورا با تعجب به اطرافش نگاه میکرد انگار دنبال چیزی بود که گفته بودم سورا:چرا اومدیم دریا پس کو اون رستورانه گلومو صاف کردم می خواستم اذیتش کنم خبری از اون رستوران نبود من فقد میخواستم وقت غروب خورشید اینجا باشیم با لبخند نگاش کردمو گفتم:این همونجاس سورا :شوخی میکنی اینجا که دریاس نزدیکش شدم دستاشو تو دستام گرفتمو گفتم:میخوام وقتی خورشید غروب میکنه کنارت باشم اونم اینجا کنار دریا اون شرطو فراموش کن من هیچوقت همچین کاری رو ازت نمیخوام ولی الان میخوام فقد دنبالم بیای و کنارم باشی سورا با لبخند به چشمام خیره شد وگفت:چقدر رمانیتک اقاق جنتلمن _تو منو دست کم گرفتی سورا:نه اینجوری نیست _پس بریم
دستاشو محکم تو دستام گرفتمو به سمت دریا خیز برداشتم سرعت قدم هامون تند بود بلند بلند میخندیدیم بدون در نظر گرفتن چیزی کاش میشد تو این لحظه قفل بشم و فقد خنده هاشو ببینم کنار هم روی ساحل نشسته بودیم به غروب خورشید نگاه میکردیم این یکی از بهترین ارزوهام بود که دوست داشتم با سورا انجامش بدم با صدای سورا که اسممو صدا زد به خودم اومدمو نگاش کردم سورا:خیلی قشنگه هیچوقت فکر نمی کردم غروب خورشید از اینجا اینقدر قشنگ باشه _ درسته راستی میدونی این یه مورد از لیست بهترین لحظاتم با توئه سورا با تعجب گفت:لیست بهترین لحظات _اسمش بهترین لحظاتم با توئه درواقع کارایی که دوست دارم با تو انجامش بدمه سورا :کلک لیست داشتیو به من نگفتی خندیدمو گفتم :اره ولی قرار نبود بگم الان از دهنم پرید سورا سرشو روی شونه ی من گذاشتو گفت :خیلی جالبه دوست دارم ببینمش _نه زیاد جالب نیست ولش کن سورا : چرااا _مهم نیست سورا:آیشش باید نشونم بدی _باشه بعدا بهت نشون میدم خوبه سورا:اره خیلی خوب
چند دقیقه بعد سورا با نگرانی بلند گفت سورا: گوشیم نیس با تعجب نگاش کردمو گفتم:گم شده سورا مضطرب جیباشو زیرو رو میکرد ولی خبری از گوشیش نبود نفس عمیقی کشیدمو گفتم:مهم نیست سورا شاید تو خونه جا گذاشتیش یا شاید تو ماشین سورا:خونه که نه ولی ماشینو نمی دونم _پس بهتره بریم ماشینو بگردیم سورا:نه من تنهایی میرم تو همینجا بمون با تعجب نگاش کردمو گفتم:چرا سورا:میخوام خودم برم تو بمون چیزی نیست همین بغله سریع میام _باشه اگه خودت اسرار داری سویچو از جیبم در اوردمو بهش دادم سورا با لبخند نگام کردو گفت:مرسیی با قدم های تند از جلوی چشمام دور شد منم منتظرش سرجام نشستم تا برگرده از زبان سورا: در ماشینو باز کردم و سوار ماشین شدم پس کجاس این گوشی با دقت به همه جای ماشین نگاه کردم و در اخر اونو زیر صندلی جایی که نشسته بودم پیداش کردم با خنده شیطانی برداشتمشو زیر لب گفتم: ای شیطون فکر کردی میتونی گم بشی از دستم تو عتیقه خودمی
۱۱۶.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.