چند پارتی: نام:"عروسک بغلی" شرط:⁷⁰ کامنت*کامنت¹ خوندهشِ
part ⁴
******
¹ ماه بعد:
_¹² شب_بیرون_خیابونه"اقیانوس چشمات"*ساختگی>
راوی:
پسرک و دخترک دست تو دست هن راه میرفتن...
دخترک خیلی ناراحت بود...
پسرک باش سرد شده بود و هر وقت دلیلشو ازش میپرسید تنها یک جواب میداد"بخاطر ازدواج اجباری با اون دختر ناراحتم"...
اما دخترک میدونست حقیقت ی چیز دیگه هس...
بعد چند مین دخترک لب زد:
+:جونگ کوکا...چیزی شده؟
خیلی تو فکری:)
_:آم...بت کِ گفته بودن بخاطر ازدواج...
+:نیست!دلیلش این نیس!بم دروغ نگو!
پسر وایستاد...
آروم دست دخترو ول کرد و با بغض عجیبی لب زد:
"جونگ کوک:هایونا...تو... تو برام بوی رنگی؛ تو بوی چوبی؛ تو بوی کتابی؛ تو ترکیب قشنگ خاک و بارونی؛ تو مثل یه آسمون آبی با ابرای تیکه تیکه شده ای؛ تو به اندازه نوازش انگشت رو کلیدای پیانو قشنگی؛ تو مثل یه مسافرت با رفیقایی؛ به اندازه اهنگ مورد علاقم بهم ارامش میدی؛ تو مثل هر چی حس خوبه تو زندگی منی، تو همه قشنگی های زندگی واسه منی.هایونا...اگه...اگه پیشت برنگشتم و...خب...خودت میدونی قراره با اون دختر فقط نامزد کنم...ولی اگه..اگه ازدواج کردیم و..."
+:چی؟
جونگ کوک کَمَر دخترو ب خودش نزدیک کرد و لب زد:متاسفم...فقط بعد از رفتن من...بَلایی سر خودت نیار و خود.کشی نکن هایون!
+:مگه تو قرارنیس برگر...
ک حرف دخترک با بوسه جونگ کوک قطع شد...
"نمیدونم شما اسمشو چی میزارید...
آخرین حِس،آخرین لَمس،و هر چیز دیگه...
اما هر آخرین ی اولین داره...
اولین درد،اولین اَشک از قلب،و..."
هیچکدوم دلشون نمیخاست این بوسه داغ رو قطع کنن...
هایون حس خوبی داشت...
چون برايه لحظه جونگ کوک همون خس عشق فبل رو بش داده بود و از همین خوشحالی میترسید...
چون...
چون "آخرین" بود...
بالاخره پسرک دست از اون بوسه کشید درحالی ک ب چشمایه عشقش ک حلقه اشک دورش بود زُل زده بود و...
رفت...
چند قدم ب جلو رفت و در حالی ک ب هایون نگاه میکرد با بغض داد زد:"عاشقتم جئون هایون"
و با دو اون منطقه رو ترک کرد و رفت...
هایون مات و مبهوت ب منظره رو ب روش خیره بود...
"+:اون...اون لعنتی...من...من نمیتونم...تو شوخی کردی؟ من جدی جدی قلبم شکست...تو گذاشتی رفتی؟ من جدی جدی تنهاترین آدم این شهر شدم.
تو حرفات همه دروغ بود؟ من باورشون کردم و تا پوست و استخونم لمسشون کردم.
تو تکیه گاه نبودی؟ من بهت اعتماد کردم و تکیه دادم بهت اما نتیجش سقوطِ خودم بود.
تو آدم موندن نبودی؟ من تورو همیشگیِ خودم دونستم و الان نیمهترین آدم توی گوشهای از این دنیام.
تو باهام سرد شدی؟ من به تنهایی به رابطمون گرما بخشیدم.من بدون اون...ولی لعنتی...
من پُرم از اون...
از اونی ك نبايد بهش فك كنم،
از اونی ك نبايد در موردش حرف بزنم،
از اونی ك ي سكوت بیرحمه و مثل غريبه ها از كنارم رد شده .
من پُرَم از اون ، از اونی ك دیگه نیس'سیاهی مطلق' ...."
******
¹ ماه بعد:
_¹² شب_بیرون_خیابونه"اقیانوس چشمات"*ساختگی>
راوی:
پسرک و دخترک دست تو دست هن راه میرفتن...
دخترک خیلی ناراحت بود...
پسرک باش سرد شده بود و هر وقت دلیلشو ازش میپرسید تنها یک جواب میداد"بخاطر ازدواج اجباری با اون دختر ناراحتم"...
اما دخترک میدونست حقیقت ی چیز دیگه هس...
بعد چند مین دخترک لب زد:
+:جونگ کوکا...چیزی شده؟
خیلی تو فکری:)
_:آم...بت کِ گفته بودن بخاطر ازدواج...
+:نیست!دلیلش این نیس!بم دروغ نگو!
پسر وایستاد...
آروم دست دخترو ول کرد و با بغض عجیبی لب زد:
"جونگ کوک:هایونا...تو... تو برام بوی رنگی؛ تو بوی چوبی؛ تو بوی کتابی؛ تو ترکیب قشنگ خاک و بارونی؛ تو مثل یه آسمون آبی با ابرای تیکه تیکه شده ای؛ تو به اندازه نوازش انگشت رو کلیدای پیانو قشنگی؛ تو مثل یه مسافرت با رفیقایی؛ به اندازه اهنگ مورد علاقم بهم ارامش میدی؛ تو مثل هر چی حس خوبه تو زندگی منی، تو همه قشنگی های زندگی واسه منی.هایونا...اگه...اگه پیشت برنگشتم و...خب...خودت میدونی قراره با اون دختر فقط نامزد کنم...ولی اگه..اگه ازدواج کردیم و..."
+:چی؟
جونگ کوک کَمَر دخترو ب خودش نزدیک کرد و لب زد:متاسفم...فقط بعد از رفتن من...بَلایی سر خودت نیار و خود.کشی نکن هایون!
+:مگه تو قرارنیس برگر...
ک حرف دخترک با بوسه جونگ کوک قطع شد...
"نمیدونم شما اسمشو چی میزارید...
آخرین حِس،آخرین لَمس،و هر چیز دیگه...
اما هر آخرین ی اولین داره...
اولین درد،اولین اَشک از قلب،و..."
هیچکدوم دلشون نمیخاست این بوسه داغ رو قطع کنن...
هایون حس خوبی داشت...
چون برايه لحظه جونگ کوک همون خس عشق فبل رو بش داده بود و از همین خوشحالی میترسید...
چون...
چون "آخرین" بود...
بالاخره پسرک دست از اون بوسه کشید درحالی ک ب چشمایه عشقش ک حلقه اشک دورش بود زُل زده بود و...
رفت...
چند قدم ب جلو رفت و در حالی ک ب هایون نگاه میکرد با بغض داد زد:"عاشقتم جئون هایون"
و با دو اون منطقه رو ترک کرد و رفت...
هایون مات و مبهوت ب منظره رو ب روش خیره بود...
"+:اون...اون لعنتی...من...من نمیتونم...تو شوخی کردی؟ من جدی جدی قلبم شکست...تو گذاشتی رفتی؟ من جدی جدی تنهاترین آدم این شهر شدم.
تو حرفات همه دروغ بود؟ من باورشون کردم و تا پوست و استخونم لمسشون کردم.
تو تکیه گاه نبودی؟ من بهت اعتماد کردم و تکیه دادم بهت اما نتیجش سقوطِ خودم بود.
تو آدم موندن نبودی؟ من تورو همیشگیِ خودم دونستم و الان نیمهترین آدم توی گوشهای از این دنیام.
تو باهام سرد شدی؟ من به تنهایی به رابطمون گرما بخشیدم.من بدون اون...ولی لعنتی...
من پُرم از اون...
از اونی ك نبايد بهش فك كنم،
از اونی ك نبايد در موردش حرف بزنم،
از اونی ك ي سكوت بیرحمه و مثل غريبه ها از كنارم رد شده .
من پُرَم از اون ، از اونی ك دیگه نیس'سیاهی مطلق' ...."
۳۳.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.