مرد پشت نقاب...
پارت 21
سعی کردم لیانو آروم کنم و بعد خوابوندمش و از اتاق اومدم بیرون.
ماجرا رو برا خانوادش تعریف کردم و ازشون خواستم به روش نیارن که من گفتم یا کاری نکنن که متوجه بشه اونا همچیو میدونن و قرار بر این شد که یه سحر براش بخونن .
این پیشنهاد پدر لیان بود چون گفت اگه این واقعیت داشته باشه جن ها از ماوراء ها حساب میشن و سحر و جادو برا اینا بهترین گزینش و گفت که باید براش یه سحر بنویسیم و گفت نباید ببریمش پیش دکتر و فلان و نباید بزاریم این ماجرا به بیرون درز کنه و باید خونرو عوض کنیم و گفت که به دستیارش زنگ میزنه و میگه یه خونه خوب پیدا کنن.
راستش من از سحر و جادو خوشم نمیومد و الان فهمیدم که پدر لیان بر خلاف ظاهرش باطن احمقی داره که شدیدا به خرافات اعتقاد داره و اینجا بود که فهمیدم گره مشکل لیان به دست اینا حل نمیشه و خودم باید دست بکار شم و یکاری بکنم چون نمیتونستم لیانارو تو این شرایط ببینم.
با یورا برگشتیم خونه و دوباره خاله مامان اینجا بود تو ذهنم گفتم باز این زنیکه موذی اومد و همون لحطه نزدیکم شد و بیخ گوشم گفت من موذی نیستم کوک و یه لبخن ملیح زد و رفت سمت آشپزخونه.
یه نگا بهش کردم و فکر پدر لیان اومد به ذهنم و نیشم تا بناگوش باز شد.
*چته تو
+اون یه ساحرس و پدر لیانم دنبال یه ساحرس
*خب تو که گفتی اینکارو نمیکنی و تو کل مسیر از پدرش بد گفتی و گفتی که یه احمقه و عقل نداره و اینا
+آره ولی الان میخوام طبق تصمیمش پیش برم.
*وااای کوک یعنی میخوای بری بهش راجب لیان بگی و بگی که تزش کمک میخوای؟ دیوونه شدی ؟ اینجوریی کل خانواده و مخصوصا مامان و بابا راجب رابطه تو و لیان مطلع میشن دو دستی داری خودتو به فاک میدی اصن عقلت سرجاشه؟
+خب بفهمن ما که رابطه ای باهم نداریم
*رابطه ای باهم ندارید؟
+نه ما فقط دوتا دوستیم
*بس کن کوووک هرکی ندونه من میدونم دوسش داری
+خب این طبیعی همه دوستای صمیمی دوستشونو دوست دارن
*آره درسته ولی منظورم این نبود تو بیشتر از یه دوست اونو دوست داری نمیدونم نظر اون راجب تو چیه ولی من میدونم که دوسش داری
+این چه چرت و پرتیه میگی یه کلمشم نمیفهمم
*خب چون نفهمی.
اینو گفت و رفت اتاق خودش منم چند ثانیه فک کردم ببینم جدی چی میگی بعد منم رفتم سمت اتاق خودم.
لباسامو عوض کردم و اومدم پایین میز چیده شده بود و میخواستن شامو شروع کنن.
سر میز برای خاله مامان استیک کشیدم دادم و همه تعجب کردن جز خودش.
بعد شام نشسته بودیم و خاله دستشویی بود و وقتی اومد بیرون کنارم نشست و با یه لبخند مغرورانه و محبت امیز جوری که نمیتونم توصیفش کنم نگام کرد از سر تا پامو بعد بشقاب میوشو برداشت و...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
سعی کردم لیانو آروم کنم و بعد خوابوندمش و از اتاق اومدم بیرون.
ماجرا رو برا خانوادش تعریف کردم و ازشون خواستم به روش نیارن که من گفتم یا کاری نکنن که متوجه بشه اونا همچیو میدونن و قرار بر این شد که یه سحر براش بخونن .
این پیشنهاد پدر لیان بود چون گفت اگه این واقعیت داشته باشه جن ها از ماوراء ها حساب میشن و سحر و جادو برا اینا بهترین گزینش و گفت که باید براش یه سحر بنویسیم و گفت نباید ببریمش پیش دکتر و فلان و نباید بزاریم این ماجرا به بیرون درز کنه و باید خونرو عوض کنیم و گفت که به دستیارش زنگ میزنه و میگه یه خونه خوب پیدا کنن.
راستش من از سحر و جادو خوشم نمیومد و الان فهمیدم که پدر لیان بر خلاف ظاهرش باطن احمقی داره که شدیدا به خرافات اعتقاد داره و اینجا بود که فهمیدم گره مشکل لیان به دست اینا حل نمیشه و خودم باید دست بکار شم و یکاری بکنم چون نمیتونستم لیانارو تو این شرایط ببینم.
با یورا برگشتیم خونه و دوباره خاله مامان اینجا بود تو ذهنم گفتم باز این زنیکه موذی اومد و همون لحطه نزدیکم شد و بیخ گوشم گفت من موذی نیستم کوک و یه لبخن ملیح زد و رفت سمت آشپزخونه.
یه نگا بهش کردم و فکر پدر لیان اومد به ذهنم و نیشم تا بناگوش باز شد.
*چته تو
+اون یه ساحرس و پدر لیانم دنبال یه ساحرس
*خب تو که گفتی اینکارو نمیکنی و تو کل مسیر از پدرش بد گفتی و گفتی که یه احمقه و عقل نداره و اینا
+آره ولی الان میخوام طبق تصمیمش پیش برم.
*وااای کوک یعنی میخوای بری بهش راجب لیان بگی و بگی که تزش کمک میخوای؟ دیوونه شدی ؟ اینجوریی کل خانواده و مخصوصا مامان و بابا راجب رابطه تو و لیان مطلع میشن دو دستی داری خودتو به فاک میدی اصن عقلت سرجاشه؟
+خب بفهمن ما که رابطه ای باهم نداریم
*رابطه ای باهم ندارید؟
+نه ما فقط دوتا دوستیم
*بس کن کوووک هرکی ندونه من میدونم دوسش داری
+خب این طبیعی همه دوستای صمیمی دوستشونو دوست دارن
*آره درسته ولی منظورم این نبود تو بیشتر از یه دوست اونو دوست داری نمیدونم نظر اون راجب تو چیه ولی من میدونم که دوسش داری
+این چه چرت و پرتیه میگی یه کلمشم نمیفهمم
*خب چون نفهمی.
اینو گفت و رفت اتاق خودش منم چند ثانیه فک کردم ببینم جدی چی میگی بعد منم رفتم سمت اتاق خودم.
لباسامو عوض کردم و اومدم پایین میز چیده شده بود و میخواستن شامو شروع کنن.
سر میز برای خاله مامان استیک کشیدم دادم و همه تعجب کردن جز خودش.
بعد شام نشسته بودیم و خاله دستشویی بود و وقتی اومد بیرون کنارم نشست و با یه لبخند مغرورانه و محبت امیز جوری که نمیتونم توصیفش کنم نگام کرد از سر تا پامو بعد بشقاب میوشو برداشت و...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۱۰.۱k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.