Black Cigarette P1
امروز دقیقا هزار و دویست و هشتاد و پنجمین روزی به شمار می آمد، که دخترک در این بیمارستان نفرین شده زندانی بود.
پنج سال میگذشت و دختر با مشکلات ریهاش دست و پنجه نرم میکرد و تا الان زنده مانده بود؛ هرچند تقوایی برای زنده ماندن نداشت.
تا الان هم زندگی نکرده و طمع شیرینش رو نچشیده و تمامش در تلخی خلاصه میشد.
امروز دوم اکتبر سونی هیجده سالهِ میشد و ایکاش میتونست طعم آزادی رو بچشد.
آزادی... ایکاش میتونست این کلمه رو با پوست و استخوان حس کند.
تنها بود و بی کس. این دو واژه معنای متفاوتی دارند. به راستی که دخترک هر دو را زندگی می کند.
سونی، دختری بود که بیماریش جز زندگی اش بود.
ناامید نبود اما همیشه لبخند میزد. لبخند هایی از جنس غم.
اگر آن ماسک های لبخند وجود نداشتند دخترک نمی توانست ادامه دهد. اجازه نمی داد که غم و غصه او را از پا در بیاورد و همیشه بر این باور ادامه میداد: "زندگی هنوز قشنگی های خودش را دارد."
_گذر زمان ساعت ۸ شب_
کیک کوچکی را در دستش گرفت و به حیاط بیمارستان رفت. شمع ۱۷ رو روی کیکی تاینی قرار داد و با فندکش شمع را روشن کرد.
چشمانش را بست و آرزویی کرد و سپس شمع را فوت کرد.
روی پله داخل حیاط نشست.
فندکش را از جیبش در آورد و روشن کرد.
خیره ماند به شعله اش، یاد دوران کوچکی اش افتاد...روزهایی که سرزنده بود.
بدون غم و غصه...کو آن دوران؟ کجاست آن دختر شاد و خندان؟
پنج سال میگذشت و دختر با مشکلات ریهاش دست و پنجه نرم میکرد و تا الان زنده مانده بود؛ هرچند تقوایی برای زنده ماندن نداشت.
تا الان هم زندگی نکرده و طمع شیرینش رو نچشیده و تمامش در تلخی خلاصه میشد.
امروز دوم اکتبر سونی هیجده سالهِ میشد و ایکاش میتونست طعم آزادی رو بچشد.
آزادی... ایکاش میتونست این کلمه رو با پوست و استخوان حس کند.
تنها بود و بی کس. این دو واژه معنای متفاوتی دارند. به راستی که دخترک هر دو را زندگی می کند.
سونی، دختری بود که بیماریش جز زندگی اش بود.
ناامید نبود اما همیشه لبخند میزد. لبخند هایی از جنس غم.
اگر آن ماسک های لبخند وجود نداشتند دخترک نمی توانست ادامه دهد. اجازه نمی داد که غم و غصه او را از پا در بیاورد و همیشه بر این باور ادامه میداد: "زندگی هنوز قشنگی های خودش را دارد."
_گذر زمان ساعت ۸ شب_
کیک کوچکی را در دستش گرفت و به حیاط بیمارستان رفت. شمع ۱۷ رو روی کیکی تاینی قرار داد و با فندکش شمع را روشن کرد.
چشمانش را بست و آرزویی کرد و سپس شمع را فوت کرد.
روی پله داخل حیاط نشست.
فندکش را از جیبش در آورد و روشن کرد.
خیره ماند به شعله اش، یاد دوران کوچکی اش افتاد...روزهایی که سرزنده بود.
بدون غم و غصه...کو آن دوران؟ کجاست آن دختر شاد و خندان؟
۱۳.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.