گیتار مشکی
part 3
*از زبان مین یونگی
سریع از اتبوس پیاده شدم. درست بود که به مدرسه برای دو زنگ تخیرم اطلاع داده بودم ولی نمیخواستم دیرتر از معلم به کلاس برسم. به سمت در مدرسه دویدم و جلوی در ایستادم. به اسم مدرسه نگاه کردم. اسم عجیبی داشت. هاناهاکی. به معنی بیماری گل که اسم یک افسانه ژاپنی هست. افسانه ای که به عشق یک طرفه مربوطه. افسانه ای که میگه وقتی یک فرد درگیر یک عشق یک طرفه میشه گل توی ریه هاش رشد میکنه وهرچی این عشق بیشتر شه گل ها بیشتر رشد میکنن و باعث میشن فرد با صرفه های دردناک خون و گل بالا بیاره. درسته یه افسانست ولی توصیف قشنگی برای عشق یه طرفست. خب فکر کردن دیگه بسه. الآن دیر میکنم.
خواستم بدوعم که با دیدن جمعیت روبرم منصرف شدم و به آرومی شروع به رفتن سمت دفتر مدیر کردم. نمیدونم چرا همه داشتن بر و بر نگام میکردن! ولش کن. زیاد فکر خودتو درگیر نکن. به دفتر مدیر رسیدم و وارد شدم. بازم همه ی معلما با یه لبخند بهم زل زده بودن. آخه مگه تو من چیه که همه بهم زل میزننننننن؟!
خواستم برم پیش مدیر تا مدارکم رو نشون بدم و بهم کلاسمو بگه که یه معلم دیگه اومد جلوم.
+ووییییی! تو چقدر شبیه گربه هاییییییی! دانشآموز جدیدی؟ چندمی هستی؟در بهت میخوره هشتمی باشی. درست میگم؟
_بله دانش آموز جدیدم. اشتباه میکنید. کلاس نهمی هستم.
+اووووو! پس قراره ببینمت دوباره! خب برو مدارکت رو بده مدیر. اونجاست.
_چشم. داشتم میرفتم.
چه معلم نچسبی. دلم نمیخواد ببینمش. اوفففف. به سمت مدیر رفتم. سلام کردم و مدارکم رو دادم. یخورده توی سایت گشت. بعد سروع کرد به چکاپ کردن کارنامم.
+مین یونگی. ۱۶ ساله. یکسال مدرسه نرفتی. زاده ی دگو. نمره هات بد نیست خوبم نیست. کلاس b-2 هستی. چندان دور نیست. برو. امیدوارم تو این مدرسه نمره هات بالا بره.
_بله. چشم، تمام تلاشمو میکنم. ممنونم.
از دفتر بیرون رفتم و دنبال کلاسم گشتم. زود دیدمش. تقریبا توی چشم بود. وارد که شدم همه ی بچه ها ساکت شدن و بهم زل زدن.
_سلام... من مین یونگی ام، دانشآموز تازه وارد. تا اومدن معلم کجا باید بشینم؟...
*از زبان یونا
پسر تازه وارد بلند شد و به سمت تخته رفت و خودش رو معرفی کرد. همه با دقت بهش گوش میدادیم.
+سلام. من مین یونگی هستم. توی شهر دگو بدنیا اومدم و یکساله که اومدم سئول. بخاطر اومدنم به سئول و یه سری مشکلات یک سال نتونستم برم مدرسه. امیدوارم بتونیم با هم بسازیم.
=خب یونگی. میتونی بری بشینی سر جات. راستی مشکلی با جات که نداری؟
+نه. ندارم. ذلیلی داره که همه اینو ازم میپرسن؟
معلم خندید.
=خب راسش یونگی، تو دقیقا وسط شاگرد اول و دوم کلاس نشستی. بچه ها یکی باید زنگ تفریح مدرسه رو به یونگی نشون بده. کسی داوطلب هست؟
همه ی بچه ها به پچپچ افتادن. هوسوک دستش رو بلند کرد
~خانم من و یونا میتونیم این کارو کنیم.
=خوبه. پس زنگ تفریح یادتون نره.
چشمام گرد شد. سرم رو به سمتش چرخوندم. نگاهی با تعجب که توش الآن چی گفتی موج میزد کردم. او هم لبخندی حرص درار زد. امروز با من افتاده بود روی لج. میخواستم توی زنگ تفریح روی طرحام کار کنم که متاسفانه هوسوک جان باعث شده بود تموم برنامه هام بریزه بهم. عالی شد. میدونم باهاش چیکار کنم.
منتظر انتقام باش پسردایی خوشکلم. منتظر باش...
شرط:سه تا لایک سه تا کامنت
*از زبان مین یونگی
سریع از اتبوس پیاده شدم. درست بود که به مدرسه برای دو زنگ تخیرم اطلاع داده بودم ولی نمیخواستم دیرتر از معلم به کلاس برسم. به سمت در مدرسه دویدم و جلوی در ایستادم. به اسم مدرسه نگاه کردم. اسم عجیبی داشت. هاناهاکی. به معنی بیماری گل که اسم یک افسانه ژاپنی هست. افسانه ای که به عشق یک طرفه مربوطه. افسانه ای که میگه وقتی یک فرد درگیر یک عشق یک طرفه میشه گل توی ریه هاش رشد میکنه وهرچی این عشق بیشتر شه گل ها بیشتر رشد میکنن و باعث میشن فرد با صرفه های دردناک خون و گل بالا بیاره. درسته یه افسانست ولی توصیف قشنگی برای عشق یه طرفست. خب فکر کردن دیگه بسه. الآن دیر میکنم.
خواستم بدوعم که با دیدن جمعیت روبرم منصرف شدم و به آرومی شروع به رفتن سمت دفتر مدیر کردم. نمیدونم چرا همه داشتن بر و بر نگام میکردن! ولش کن. زیاد فکر خودتو درگیر نکن. به دفتر مدیر رسیدم و وارد شدم. بازم همه ی معلما با یه لبخند بهم زل زده بودن. آخه مگه تو من چیه که همه بهم زل میزننننننن؟!
خواستم برم پیش مدیر تا مدارکم رو نشون بدم و بهم کلاسمو بگه که یه معلم دیگه اومد جلوم.
+ووییییی! تو چقدر شبیه گربه هاییییییی! دانشآموز جدیدی؟ چندمی هستی؟در بهت میخوره هشتمی باشی. درست میگم؟
_بله دانش آموز جدیدم. اشتباه میکنید. کلاس نهمی هستم.
+اووووو! پس قراره ببینمت دوباره! خب برو مدارکت رو بده مدیر. اونجاست.
_چشم. داشتم میرفتم.
چه معلم نچسبی. دلم نمیخواد ببینمش. اوفففف. به سمت مدیر رفتم. سلام کردم و مدارکم رو دادم. یخورده توی سایت گشت. بعد سروع کرد به چکاپ کردن کارنامم.
+مین یونگی. ۱۶ ساله. یکسال مدرسه نرفتی. زاده ی دگو. نمره هات بد نیست خوبم نیست. کلاس b-2 هستی. چندان دور نیست. برو. امیدوارم تو این مدرسه نمره هات بالا بره.
_بله. چشم، تمام تلاشمو میکنم. ممنونم.
از دفتر بیرون رفتم و دنبال کلاسم گشتم. زود دیدمش. تقریبا توی چشم بود. وارد که شدم همه ی بچه ها ساکت شدن و بهم زل زدن.
_سلام... من مین یونگی ام، دانشآموز تازه وارد. تا اومدن معلم کجا باید بشینم؟...
*از زبان یونا
پسر تازه وارد بلند شد و به سمت تخته رفت و خودش رو معرفی کرد. همه با دقت بهش گوش میدادیم.
+سلام. من مین یونگی هستم. توی شهر دگو بدنیا اومدم و یکساله که اومدم سئول. بخاطر اومدنم به سئول و یه سری مشکلات یک سال نتونستم برم مدرسه. امیدوارم بتونیم با هم بسازیم.
=خب یونگی. میتونی بری بشینی سر جات. راستی مشکلی با جات که نداری؟
+نه. ندارم. ذلیلی داره که همه اینو ازم میپرسن؟
معلم خندید.
=خب راسش یونگی، تو دقیقا وسط شاگرد اول و دوم کلاس نشستی. بچه ها یکی باید زنگ تفریح مدرسه رو به یونگی نشون بده. کسی داوطلب هست؟
همه ی بچه ها به پچپچ افتادن. هوسوک دستش رو بلند کرد
~خانم من و یونا میتونیم این کارو کنیم.
=خوبه. پس زنگ تفریح یادتون نره.
چشمام گرد شد. سرم رو به سمتش چرخوندم. نگاهی با تعجب که توش الآن چی گفتی موج میزد کردم. او هم لبخندی حرص درار زد. امروز با من افتاده بود روی لج. میخواستم توی زنگ تفریح روی طرحام کار کنم که متاسفانه هوسوک جان باعث شده بود تموم برنامه هام بریزه بهم. عالی شد. میدونم باهاش چیکار کنم.
منتظر انتقام باش پسردایی خوشکلم. منتظر باش...
شرط:سه تا لایک سه تا کامنت
۴.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.