My amazing moon🌙🐾💕 p⁴⁰
راوی « با تک تک حرف هایی که میزد اشک تو چشماش جمع میشد....یعنی جونگکوک انقدر نسبت بهش بی اعتماد بود؟ دیگه نتونست تحمل کنه و لباس جونگکوک رو ول کرد و روی زمین افتاد و گذاشت اشکاش جاری بشه..
جونگکوک « متوجه شدم داره گریه میکنه...نمیخواستم گریه کنه ولی چجوری بهش اعتماد کنم؟ چجور وزیر لی که سالیان سال خادم من بود رو باور نکنم و حرف تورو باور کنم؟ حرفاش منطقی بود ولی نمیخواستم باور کنم...
کوک « من نمیدونم...هیچی نمیدونم...باید خودم جواب رو پیدا کنم...متاسفم ملکه...
و با جدیت تمام اینجا رو ترک کردم...
لونا « چیشده بود؟ الان عالیجناب بازم حرفای منو باور نکرد؟ دلم میخواست بشینم و تا خود صبح گریه کنم ولی الان وقتش نبود...سریع از اتاقم اومدم بیرون و با عالیجناب و افرادش که درحال رفتن بودن مواجه شدم...تا خواستم قدمی به جلو بردارم شمشیر نگهبانا مانع شد...پس با صدای بلند و بغض داد زدم
لونا « امپراطور حداقل بذارید خودمو بهتون ثابت کنم....اگه برعکس حرفای من بود...منو از مقامم خلع کنید...لطفا دیگه دست از زندانی کردن من بردارید!
با این حرفم جونگکوک با حالتی که خنثی بود ولی تعجب رو میشد از چهرش فهمید رو بهم کرد و سرش رو برگردوند و با صدای بلند قابل شنوا گفت:
کوک« نگهبان های امنیتی، اقامتگاه ملکه جوان رو ترک کنید...
و بعد از این حرفش از اونجا رفت و چندی بعد هم نگهبان های افزایش رفته رفتند و فقط نگهبان های محافظ خودم موندند...
سویی « بانوی من حالتون خوبه؟
لونا « اصلا سویی! اصلا خوب نیستم...سویی باید به دیدن ملکه برم...
سویی « ملکه چرا؟!
لونا « اون میتونه کمک کنه و باورم کنه...
بچه ها ببخشید احتمالا تا یکشنبه نیستم دوصتون دارم موچی ها
جونگکوک « متوجه شدم داره گریه میکنه...نمیخواستم گریه کنه ولی چجوری بهش اعتماد کنم؟ چجور وزیر لی که سالیان سال خادم من بود رو باور نکنم و حرف تورو باور کنم؟ حرفاش منطقی بود ولی نمیخواستم باور کنم...
کوک « من نمیدونم...هیچی نمیدونم...باید خودم جواب رو پیدا کنم...متاسفم ملکه...
و با جدیت تمام اینجا رو ترک کردم...
لونا « چیشده بود؟ الان عالیجناب بازم حرفای منو باور نکرد؟ دلم میخواست بشینم و تا خود صبح گریه کنم ولی الان وقتش نبود...سریع از اتاقم اومدم بیرون و با عالیجناب و افرادش که درحال رفتن بودن مواجه شدم...تا خواستم قدمی به جلو بردارم شمشیر نگهبانا مانع شد...پس با صدای بلند و بغض داد زدم
لونا « امپراطور حداقل بذارید خودمو بهتون ثابت کنم....اگه برعکس حرفای من بود...منو از مقامم خلع کنید...لطفا دیگه دست از زندانی کردن من بردارید!
با این حرفم جونگکوک با حالتی که خنثی بود ولی تعجب رو میشد از چهرش فهمید رو بهم کرد و سرش رو برگردوند و با صدای بلند قابل شنوا گفت:
کوک« نگهبان های امنیتی، اقامتگاه ملکه جوان رو ترک کنید...
و بعد از این حرفش از اونجا رفت و چندی بعد هم نگهبان های افزایش رفته رفتند و فقط نگهبان های محافظ خودم موندند...
سویی « بانوی من حالتون خوبه؟
لونا « اصلا سویی! اصلا خوب نیستم...سویی باید به دیدن ملکه برم...
سویی « ملکه چرا؟!
لونا « اون میتونه کمک کنه و باورم کنه...
بچه ها ببخشید احتمالا تا یکشنبه نیستم دوصتون دارم موچی ها
۵۵.۰k
۰۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.