وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt۱۶
صبح پاشدی
تو بغلش بودی
این اولین رابطه لذت بخشتون بود
تهیونگ دوباره مث یه خرس خابیده بود
پاشدی رفتی اشپزخونه که ببینی چی هس واسه صبحونه درس کنی
همه چی بود
و شروع کردی به درس کردن صبحونه
بعد یک ونیم ساعت
بیدارشد
سفره رو چیده بودی تو اشپزخونه
اومد سمت سفره
تهیونگ:اوووووو..... خانم خانما چه چیز هایی هم بلدن
ا. ت: چایی میخوری، قهوه
تهیونگ: قهوه
ا. ت: باشه، همین الان
پوزخند زد
هردونشستین و صبحونه خوردین
ا. ت: اومممم..... میشه اینجا بمونیم.. اخه خیلی اب و هواش خوبه..
تهیونگ:نه نمیشه!
ا. ت: چرا؟ 😩
تهیونگ: چون اینجا مخفیه و نباید زیاد اینجا بمونیم
ا. ت: اینجا چقد مخفیه هس... اینجا رو یکی درس کرده دیه
تهیونگ: نه کسی درس نکرده
ا. ت: خودش درس شده... نگو این توانایی رو هم دارم
تهیونگ:(خندید) نه این توانایی رو ندارم.... خودم درستش کردم..
ا. ت: چطور... تک و تنها.. این معماری هارو تو کردی
تهیونگ: اره مگه چیه....
ا. ت:والا اصن بهت نمیاد...
تهیونگ: مگه به قیافه هس
ا. ت: اوممم... یکم اره... از یکم هم یکم بیشتر
که خندید بهت
تهیونگ: خلاصه.... خودم درس کردم....
ا. ت: باشه...
تهیونگ: 😅
*رفتین خونه*
تو حیاط داشتین میرفتین تو
ا. ت: میگم حیاط هم واسه خودش یه جنگله ها...... فق گفته باشم هروق خاستم میام هااا.. من رفتن به بیرون رو زیاد دوس دارم.... یعنی من این همه مدت این محیط قشنگ رو از دس دادم
یکی زدی بهش: خیلی بدی که این همه مدت نزاشتی بیام اینجا
تهیونگ: چرا میزنی حالا
ا. ت: البته که میزنم... من واسه خعلی چیزا باید بزنمت.... واسه زندانی کردن..... واسه این محیط... واسه این مهربونیت.....
تهیونگ توی دلش: غر زن اعظم
فرداش
رفتی حیاط
یه میز دیدی و رفتی نشستی
داشتی به دورو اطرافت نگا میکردی
که یهویی یکی اومد جلوت نشست(مرد بود)
ا. ت: تو کی هستی؟
": اومممم....
پاشدی : تو کی هستی
پاشد گف: مهم نیس من کی هستم..... مهم اینه که چی میخام بگم
ا. ت: چی میخای بگی!
اومد نزدیکت: اوممم... چیزهایی کع از ذهنت حذف شدن
زود ازش فاصلا گرفتی گفتی: نیا نزدیک
": باشه.... ولی هیچ دوستات یادت رفتن.... اونا الان کجان... چیکار میکنن.. واقعا برات مهم نیس؟ .... واقعا یعنی اینقد زود فراموششون کردی
ا. ت: د. د. دوستام... اونا کجان مگه
": اومم... پس واقعا هیچی یادت نمیاد.... میخای یادت بیارم
اومد نزدیکت
یکم عقب رفتی
": نترس هیچی نمیکنم
دستشو همین که گذاش رو سرت یه چیز هایی اومد یادت و نتونستی عقب بری
اومد یادت که همه اونا کشته شده بودن.... کلا فراموش کرده بودی
سرت گیج رف افتادی زمین
تهیونگ زود اومد پیشت چون از دسبندش میدونس که تو خطری
رفته بود
تهیونگ اومد کنارت نشست
گف: چی شده؟
ا.ت: دوستام کجان؟
تهیونگ نمیدونست چی بگه.. و کنجکاو بود که چطور یادت اومده.. حدس زد که یکی اومده کنارت
تو بغلش بودی
این اولین رابطه لذت بخشتون بود
تهیونگ دوباره مث یه خرس خابیده بود
پاشدی رفتی اشپزخونه که ببینی چی هس واسه صبحونه درس کنی
همه چی بود
و شروع کردی به درس کردن صبحونه
بعد یک ونیم ساعت
بیدارشد
سفره رو چیده بودی تو اشپزخونه
اومد سمت سفره
تهیونگ:اوووووو..... خانم خانما چه چیز هایی هم بلدن
ا. ت: چایی میخوری، قهوه
تهیونگ: قهوه
ا. ت: باشه، همین الان
پوزخند زد
هردونشستین و صبحونه خوردین
ا. ت: اومممم..... میشه اینجا بمونیم.. اخه خیلی اب و هواش خوبه..
تهیونگ:نه نمیشه!
ا. ت: چرا؟ 😩
تهیونگ: چون اینجا مخفیه و نباید زیاد اینجا بمونیم
ا. ت: اینجا چقد مخفیه هس... اینجا رو یکی درس کرده دیه
تهیونگ: نه کسی درس نکرده
ا. ت: خودش درس شده... نگو این توانایی رو هم دارم
تهیونگ:(خندید) نه این توانایی رو ندارم.... خودم درستش کردم..
ا. ت: چطور... تک و تنها.. این معماری هارو تو کردی
تهیونگ: اره مگه چیه....
ا. ت:والا اصن بهت نمیاد...
تهیونگ: مگه به قیافه هس
ا. ت: اوممم... یکم اره... از یکم هم یکم بیشتر
که خندید بهت
تهیونگ: خلاصه.... خودم درس کردم....
ا. ت: باشه...
تهیونگ: 😅
*رفتین خونه*
تو حیاط داشتین میرفتین تو
ا. ت: میگم حیاط هم واسه خودش یه جنگله ها...... فق گفته باشم هروق خاستم میام هااا.. من رفتن به بیرون رو زیاد دوس دارم.... یعنی من این همه مدت این محیط قشنگ رو از دس دادم
یکی زدی بهش: خیلی بدی که این همه مدت نزاشتی بیام اینجا
تهیونگ: چرا میزنی حالا
ا. ت: البته که میزنم... من واسه خعلی چیزا باید بزنمت.... واسه زندانی کردن..... واسه این محیط... واسه این مهربونیت.....
تهیونگ توی دلش: غر زن اعظم
فرداش
رفتی حیاط
یه میز دیدی و رفتی نشستی
داشتی به دورو اطرافت نگا میکردی
که یهویی یکی اومد جلوت نشست(مرد بود)
ا. ت: تو کی هستی؟
": اومممم....
پاشدی : تو کی هستی
پاشد گف: مهم نیس من کی هستم..... مهم اینه که چی میخام بگم
ا. ت: چی میخای بگی!
اومد نزدیکت: اوممم... چیزهایی کع از ذهنت حذف شدن
زود ازش فاصلا گرفتی گفتی: نیا نزدیک
": باشه.... ولی هیچ دوستات یادت رفتن.... اونا الان کجان... چیکار میکنن.. واقعا برات مهم نیس؟ .... واقعا یعنی اینقد زود فراموششون کردی
ا. ت: د. د. دوستام... اونا کجان مگه
": اومم... پس واقعا هیچی یادت نمیاد.... میخای یادت بیارم
اومد نزدیکت
یکم عقب رفتی
": نترس هیچی نمیکنم
دستشو همین که گذاش رو سرت یه چیز هایی اومد یادت و نتونستی عقب بری
اومد یادت که همه اونا کشته شده بودن.... کلا فراموش کرده بودی
سرت گیج رف افتادی زمین
تهیونگ زود اومد پیشت چون از دسبندش میدونس که تو خطری
رفته بود
تهیونگ اومد کنارت نشست
گف: چی شده؟
ا.ت: دوستام کجان؟
تهیونگ نمیدونست چی بگه.. و کنجکاو بود که چطور یادت اومده.. حدس زد که یکی اومده کنارت
۱۳۵.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.