وقتی عاشق هم میشید اما جرعت ندارید به هم دیگه بگید
وقتی عاشق هم میشید اما جرعت ندارید به هم دیگه بگید
پارت ۶
رفتم اماده شدم اومدم
یونا : منم باشما میام
ات : نه تو اینجا میمونی
یونا : چرا اخه
ات : همینی که گفتم
یونگی : اماده ای
ات : اره بریم
ویو ات
سوار ماشین شدیم رفتم ماشینو پیدا کردیم همون پلاک بود جلوی یک شرکت بزرگ بود رفتیم تو هرچی گشتیم پسرو پیدا نکردیم
از شرکت اومدیم بیرون دیدم همون پسره تو دستش غذا میره شرکت از پشت زود گرفتمش دسمالو گذاشتم روی دهنش بیهوش شد گذاشتیمش توی ماشین رفتیم خونه پسرو گذاشتیم روی صندلی با طناب بستیم
(بعد ۲۰مین)
پسره به هوش اومد
@اینجا کجاست من کجام
ات : توباچه حقی یونارو بردی باخودت
@:چی
ات : جوابمو بده
یونگی:ات اروم باش حلش می کنیم
@:دوست دخترمه هرکاری کنم باهاش میکنم (باداد)
ات : تو قلت میکنی عوضی (باداد)
یونگی : الان ترومیدیم بهدست پلیس تا حالیت شه
یونا : نه خواهش میکنم
ات : یونا تو خفه شو
یونگی : ات بیاببریمش دست پلیس
ات : بیاببریمش
ویوات
رفتیم دادیم دست پلیس و یه چیزای چرت و پرت گفتیم پلیس گفت ۱سال تو زندان میمونه پسرو انداخت زندان واومدیم خونه که دیدم یونا داره گریه میکنه
ات : یونا چی شده؟!
یونا : حق بعد از اینکه شما رفتین من تنها میمونم
ات : تا من هستم تنها نیستی
یونگی : راست میگه و تا اون من برات یه دوست پسر خوب پیدا میکنم
ات : راست میگه حالا برو دستو صورتتو بشور بیا شام بخوریم
یونا : باشه
ویوات
رفتم اشپز خونه غذا اماده کردم میزو چیدم یونارو یونگی رو صدا زدم تا بیان غذا بخوریم
یونگی : به به از بوش معلومه خیلی خوشمزست
ات : اوهوم
یونگی : میگم ات یونارو با تهیونگ اشنا کنیم
ات : اوه راست میگه میتونن باهم اشنا بشن مگه نه یونا
یونا.: اره
(بعد تموم شدن شام)
یونگی : ات میشه من عه.. اینجا... ب.. م.. و... ن... م.. اره
ات : البته که اره
یونگی : واییییی راست میگی
ات : اوهوم
یونگی : ممنونم بیب من دیگه الان تنها نیستم چون ترو دارم
ات : بیبی؟!
یونگی : اره تو بیبیم هستی (بعد بغلش میکنه)
ات : باشه
(فردا صبح)
ویوات
از خواب بلند شدم دیدم یونگی.......
پارت ۶
رفتم اماده شدم اومدم
یونا : منم باشما میام
ات : نه تو اینجا میمونی
یونا : چرا اخه
ات : همینی که گفتم
یونگی : اماده ای
ات : اره بریم
ویو ات
سوار ماشین شدیم رفتم ماشینو پیدا کردیم همون پلاک بود جلوی یک شرکت بزرگ بود رفتیم تو هرچی گشتیم پسرو پیدا نکردیم
از شرکت اومدیم بیرون دیدم همون پسره تو دستش غذا میره شرکت از پشت زود گرفتمش دسمالو گذاشتم روی دهنش بیهوش شد گذاشتیمش توی ماشین رفتیم خونه پسرو گذاشتیم روی صندلی با طناب بستیم
(بعد ۲۰مین)
پسره به هوش اومد
@اینجا کجاست من کجام
ات : توباچه حقی یونارو بردی باخودت
@:چی
ات : جوابمو بده
یونگی:ات اروم باش حلش می کنیم
@:دوست دخترمه هرکاری کنم باهاش میکنم (باداد)
ات : تو قلت میکنی عوضی (باداد)
یونگی : الان ترومیدیم بهدست پلیس تا حالیت شه
یونا : نه خواهش میکنم
ات : یونا تو خفه شو
یونگی : ات بیاببریمش دست پلیس
ات : بیاببریمش
ویوات
رفتیم دادیم دست پلیس و یه چیزای چرت و پرت گفتیم پلیس گفت ۱سال تو زندان میمونه پسرو انداخت زندان واومدیم خونه که دیدم یونا داره گریه میکنه
ات : یونا چی شده؟!
یونا : حق بعد از اینکه شما رفتین من تنها میمونم
ات : تا من هستم تنها نیستی
یونگی : راست میگه و تا اون من برات یه دوست پسر خوب پیدا میکنم
ات : راست میگه حالا برو دستو صورتتو بشور بیا شام بخوریم
یونا : باشه
ویوات
رفتم اشپز خونه غذا اماده کردم میزو چیدم یونارو یونگی رو صدا زدم تا بیان غذا بخوریم
یونگی : به به از بوش معلومه خیلی خوشمزست
ات : اوهوم
یونگی : میگم ات یونارو با تهیونگ اشنا کنیم
ات : اوه راست میگه میتونن باهم اشنا بشن مگه نه یونا
یونا.: اره
(بعد تموم شدن شام)
یونگی : ات میشه من عه.. اینجا... ب.. م.. و... ن... م.. اره
ات : البته که اره
یونگی : واییییی راست میگی
ات : اوهوم
یونگی : ممنونم بیب من دیگه الان تنها نیستم چون ترو دارم
ات : بیبی؟!
یونگی : اره تو بیبیم هستی (بعد بغلش میکنه)
ات : باشه
(فردا صبح)
ویوات
از خواب بلند شدم دیدم یونگی.......
۶.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.