My Little Monster
My Little Monster
#part_7
سه تا قورباغه رو توی خوابم دیدم سه تا قورباغه که مدام داشتن صدام میکردن
همین که رفتم نزدیکشون خودمو توی یه صحرا دیدم
همین که خواستم لمسشون کنم با زنگ گوشیم بیدار شدم
یکم چشمامو مالیدم بعد رفتم جلو آیینه طبق معمول یه میکاپ ساده کردم
لباسامو که پوشیدم کتابامو گذاشتم توی کیفم که برم دانشگاه
وقتی از اتاقم اومدم بیرون مامانم جلوم بود
-برتا .. باید با هم حرف بزنیم
+ چیه مامان دوباره میخوای اون دلیل های مسخره رو برام بیاری
(مامانم یکم عجیب شده بود و یکم ناراحت به نظر می رسید )
یکم مقاومت کردم ولی بالاخره نشستم کنارش
+ خب می شنوم مامان
- دخترم من عاشقتم .. منو بابت این همه سال که توی فقر بزرگت کردم ببخش .. اما همش به خاطر خودت بوده شاید الان معنی حرفم رو نفهمی ولی مطمئنم یه روزی متوجهش میشی
(نمیدونستم باید چی بهش بگم بخاطر همین بدون اینکه چیزی بگم از سر جام بلند شدم )
یه تاکسی بین راه گرفتم و سوار شدم
بین راه همش داشتم به حرف های مامانم فکر میکردم .. اون گفت یه روزی متوجه میشم ؟ یعنی چی ؟
بالاخره رسیدم دانشگاه
طبق معمول سر کلاس تنها نشستم از بچگی هیچ دوستی نداشتم .. البته دوست داشتم ولی اونقدر صمیمی نبودیم و نیستیم
در واقع کسی خوشش نمیاد باهام صمیمی شه چون تمام افراد اینجا اشراف زاده آن و از خانواده های پولدار هستن ..
۱۰ دقیقه به کلاس مونده بود ولی داشتم احساس خستگی میکردم و سرم داشت گیج میرفت
که یهو استاد وارد کلاس شد
#part_7
سه تا قورباغه رو توی خوابم دیدم سه تا قورباغه که مدام داشتن صدام میکردن
همین که رفتم نزدیکشون خودمو توی یه صحرا دیدم
همین که خواستم لمسشون کنم با زنگ گوشیم بیدار شدم
یکم چشمامو مالیدم بعد رفتم جلو آیینه طبق معمول یه میکاپ ساده کردم
لباسامو که پوشیدم کتابامو گذاشتم توی کیفم که برم دانشگاه
وقتی از اتاقم اومدم بیرون مامانم جلوم بود
-برتا .. باید با هم حرف بزنیم
+ چیه مامان دوباره میخوای اون دلیل های مسخره رو برام بیاری
(مامانم یکم عجیب شده بود و یکم ناراحت به نظر می رسید )
یکم مقاومت کردم ولی بالاخره نشستم کنارش
+ خب می شنوم مامان
- دخترم من عاشقتم .. منو بابت این همه سال که توی فقر بزرگت کردم ببخش .. اما همش به خاطر خودت بوده شاید الان معنی حرفم رو نفهمی ولی مطمئنم یه روزی متوجهش میشی
(نمیدونستم باید چی بهش بگم بخاطر همین بدون اینکه چیزی بگم از سر جام بلند شدم )
یه تاکسی بین راه گرفتم و سوار شدم
بین راه همش داشتم به حرف های مامانم فکر میکردم .. اون گفت یه روزی متوجه میشم ؟ یعنی چی ؟
بالاخره رسیدم دانشگاه
طبق معمول سر کلاس تنها نشستم از بچگی هیچ دوستی نداشتم .. البته دوست داشتم ولی اونقدر صمیمی نبودیم و نیستیم
در واقع کسی خوشش نمیاد باهام صمیمی شه چون تمام افراد اینجا اشراف زاده آن و از خانواده های پولدار هستن ..
۱۰ دقیقه به کلاس مونده بود ولی داشتم احساس خستگی میکردم و سرم داشت گیج میرفت
که یهو استاد وارد کلاس شد
۱.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.