فیک کوک (اعتماد )پارت۲۰
از زبان ا/ت
یه ون سیاه جلوم بود ایستادم نمیخواستم داخلش بشم اما با فشار چاقو روی پهلوم مجبور به حرکت شدم داخل شدم دوتا نگهبان هم کنارمون نشستن در که بسته شد انگار نفسم رفت خدایا چه گناهی کردم که گیر همچین آدمایی افتادم اولش اون یارو مین هو بعدش ازدواج اجباری حالا هم این یارو هیونسا...
نگاه کردم به چشمای پر نفرت هیونسا و گفتم : چی میخوای از جونم ؟
گفت : چی میخوام ؟ جالبه نمیدونی
گفتم : نکنه تو هم دنبال دارایی های پدرم هستی
اعصبی خندید و گفت : آره اما در کنارش یه چیزه دیگه هم میخوام..تو رو
قلبم وایستاد چطور باید با این روانی کنار میومدم
ماشین ایستاد با وحشت از پنجره به بیرون نگاه کردم اینجا فقط درخت بود از بازوم کشید و از ماشین بیرونم آورد یه خونه چوبی خیلی بزرگ روبه روم بود..هیچ راهی نبود فقط درخت و این خونه چوبی درندشت...
به نگهبان ها اشاره کرد و بردنم داخل خودش هم پشت سره ما وارد خونه شد بازوم رو از دست نگهبان کشیدم و گفتم : من بهت اجازه نمیدم به اموال پدرم برسی..نمیزارم
قدم رو رفتن رو شروع کرد و گفت : چطور؟ نکنه میخوای دو دستی تقدیم اون آشغال بکنی ( کثافت خودت آشغالی ها به بچم نگو آشغال 🔪🔪🤬)
منظورش جونگ کوک بود گفتم : اونم یکی مثل تو مگه باهم فرقی میکنید زنش شدم بخاطر امنیتم اونم منو قبول کرد بخاطر گرفتن چیزایی که تو دستم دارم اما من به هیچکدوم از شما ها چیزی نمیدم
اعصبانی بود آتیش از چشماش میزد بیرون
از زبان جونگ کوک
جانگ شین گفت : به خدا من تک تک هواسم بهش بود نمیدونم چطوری اون عوضی اینقدر بی سرو صدا بردش
( از دوربین ها دیدنش )
بلند داد زدم و گفتم : هواست بود پس چطوری بردش ها ؟
تهیونگ دستش رو گذاشت روی شونم و گفت : آروم باش اول بعد ببینیم چیکار میکنیم
اظطراب چیزی که سالها به سراغم نیومده بود بخاطر اون دختر داشتم بعده سال ها تجربش میکردم...دستم رو بردم لایه موهام و بلند گفتم : جانگ شین همین الان میری همه رو آماده باش میکنی تا اون هیونسا رو پیدا کنی فهمیدی
گفت : خیلی خب داد نزن الان میرم
جانگ شین رفت نشستم روی صندلی تهیونگ نشست روبه روم و گفت : این واقعیه یا خواب ؟
حوصله چرت و پرت نداشتم گفتم : چی میخوای بگی داری می پیچونیش
گفت : الان برای یه دختر نگران شدی ؟ آخرین بار برای جیسان اینطوری نگران شده بودی فقط...
نزاشتم ادامه بده این حرفاش فقط اذیتم میکردن گفتم : بس کن خودتم خوب میدونی برای چی نگرانم اگر بزنه به سرش و همه چیز رو بده بره بازی تمومه
اینو من گفتم اما شاید دروغ بود...نمیدونم این دل یخ بسته لعنتی چطور نگران یه دختر شده بود
یه ون سیاه جلوم بود ایستادم نمیخواستم داخلش بشم اما با فشار چاقو روی پهلوم مجبور به حرکت شدم داخل شدم دوتا نگهبان هم کنارمون نشستن در که بسته شد انگار نفسم رفت خدایا چه گناهی کردم که گیر همچین آدمایی افتادم اولش اون یارو مین هو بعدش ازدواج اجباری حالا هم این یارو هیونسا...
نگاه کردم به چشمای پر نفرت هیونسا و گفتم : چی میخوای از جونم ؟
گفت : چی میخوام ؟ جالبه نمیدونی
گفتم : نکنه تو هم دنبال دارایی های پدرم هستی
اعصبی خندید و گفت : آره اما در کنارش یه چیزه دیگه هم میخوام..تو رو
قلبم وایستاد چطور باید با این روانی کنار میومدم
ماشین ایستاد با وحشت از پنجره به بیرون نگاه کردم اینجا فقط درخت بود از بازوم کشید و از ماشین بیرونم آورد یه خونه چوبی خیلی بزرگ روبه روم بود..هیچ راهی نبود فقط درخت و این خونه چوبی درندشت...
به نگهبان ها اشاره کرد و بردنم داخل خودش هم پشت سره ما وارد خونه شد بازوم رو از دست نگهبان کشیدم و گفتم : من بهت اجازه نمیدم به اموال پدرم برسی..نمیزارم
قدم رو رفتن رو شروع کرد و گفت : چطور؟ نکنه میخوای دو دستی تقدیم اون آشغال بکنی ( کثافت خودت آشغالی ها به بچم نگو آشغال 🔪🔪🤬)
منظورش جونگ کوک بود گفتم : اونم یکی مثل تو مگه باهم فرقی میکنید زنش شدم بخاطر امنیتم اونم منو قبول کرد بخاطر گرفتن چیزایی که تو دستم دارم اما من به هیچکدوم از شما ها چیزی نمیدم
اعصبانی بود آتیش از چشماش میزد بیرون
از زبان جونگ کوک
جانگ شین گفت : به خدا من تک تک هواسم بهش بود نمیدونم چطوری اون عوضی اینقدر بی سرو صدا بردش
( از دوربین ها دیدنش )
بلند داد زدم و گفتم : هواست بود پس چطوری بردش ها ؟
تهیونگ دستش رو گذاشت روی شونم و گفت : آروم باش اول بعد ببینیم چیکار میکنیم
اظطراب چیزی که سالها به سراغم نیومده بود بخاطر اون دختر داشتم بعده سال ها تجربش میکردم...دستم رو بردم لایه موهام و بلند گفتم : جانگ شین همین الان میری همه رو آماده باش میکنی تا اون هیونسا رو پیدا کنی فهمیدی
گفت : خیلی خب داد نزن الان میرم
جانگ شین رفت نشستم روی صندلی تهیونگ نشست روبه روم و گفت : این واقعیه یا خواب ؟
حوصله چرت و پرت نداشتم گفتم : چی میخوای بگی داری می پیچونیش
گفت : الان برای یه دختر نگران شدی ؟ آخرین بار برای جیسان اینطوری نگران شده بودی فقط...
نزاشتم ادامه بده این حرفاش فقط اذیتم میکردن گفتم : بس کن خودتم خوب میدونی برای چی نگرانم اگر بزنه به سرش و همه چیز رو بده بره بازی تمومه
اینو من گفتم اما شاید دروغ بود...نمیدونم این دل یخ بسته لعنتی چطور نگران یه دختر شده بود
۱۴۴.۹k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.