عشق ابدی پارت ۱۱۲
عشق ابدی پارت ۱۱۲
ویو جیمین
+بیب...چرا انقدر از دستم فرار میکنی؟!(بم)
-ک.. کی ؟من؟؟ نه بابا!
+اگر راست میگی یه کاری کن!(پوزخند)
-چ...چیکار؟!
+برگرد سمت منو به چشمام زل بزن(بم)
-ه...هااا؟؟(تعجب)
+مگه نگفتی خجالت نمیکشی؟ خب پس انجامش بده دیگه!(پوزخند)
حرصم گرفته بود ؛ منو بیشتر از خودم بلد بود...
بلف زدم . واقعا نمیتونم به اون چشمای اغوا کننده نگاه کنم
ولی برای اینکه کم نیارم ، سمتش چرخیدم و با تمام وجودم خودم رو کنترل کردم تا یه سوتی ندم.
اون چشمای مشکی...انگار تمام دنیام خلاصه شده تو اونا
انقدری محو شون شده بودم که از حرکاتم غافل شدم . زیبایی اونا بی وصفه
آرامش عجیب و فوق العاده ای تو چشماش میدیدم . بیخیال. قبولِ شکستم تنها راهه
نگاهمو ازش گرفتم ...
ویو یونگی
بعد از اینکه نگاهشو با خجالت ازم گرفت یه چیزی تو دلم قنج رفت
-باشه...تسلیم(آروم)
+حالا دیدی؟؟(بم)
-اما...خب...آخ...
میدونستم تمام حرفایی که الان بخواد بگه بهانه است ؛ پس کاری که دوست داشتم رو کردم.
لبام رو گذاشتم رو لباش ، بشدت عاشق این طعم شده بودم
مک های آروم و عمیقی رو ازش میگرفتم. برای بار هزارم خدارو شکر کردم از بودنش
-------------------------------------------------
به صفحه گوشیم خیره بودم که صدای زنگ در توجه ام رو جلب کرد
جیمین با تعجب رفت سمت در و بازش کرد که جونگ کوک و تهیونگ اومدن داخل
پوففف من این دوتا الاغو کجام بزارم؟ باز چه گندی زده خدا داند و بس
-سلام(تعجب)
کوک : سلام(ناراحت)
+باز چیکار کردی!؟(پوکر)
کوک : هیچی بخدا
+بهم دروغ نگو . چتونه؟ مگه شما امشب قرار نداشتین؟؟
فقط کافی بود همینو بگم تا خجالت تو صورت هردوشون موج بزنه
-خیله خب...بشینید
کوک : هیونگ یه لحظه بیا کارت دارم
رفتیم بالا و جلو پله ها باهم حرف میزدیم. هر از چند گاهی چشمم سمت پایین که میرفت میدیدم تهیونگ نگاهمون میکنه
+خب الان چیکار کنم؟
کوک : هیونگ!!
+درد...خب بهش بگو دیگه خودتو و منو خلاص کن
کوک : هیونگ! اگر میتونستم که بهت نمیگفتم. هیچی نمیدونه ، انقدرم بلند حرف نزن میفهمن(ناله و عصبی)
+پوفففف(بلند)
رفتم سمت اتاق. نشستم رو تخت
اتاق دقیقا رو به روی پله ها بود و راحت میتونستم کوک رو ببینم
کلافه و عصبی همونجا نشست رو زمین.
من چقدر از این بخورم!؟
+جونگ کوکااا(بلند)
کوک : بله؟
نگاه خسته ای بهش انداختم و کاری که میخواستم بکنم رو بهش گفتم
+زنگ میزنم بیان(پوکر)
کوک : تروخدا!؟(خوشحال)
+اما...امشب دیگه تمومش میکنی فهمیدی؟(جدی)
بی تفاوت نسبت به نگاهای تهیونگ و جیمین کنارش نشستم.
+تو برو پایین... من هم میام(آروم)
کوک : هیونگ...من نمیتونم تنهایی برم ، یعنی ..خب تو هم باهام بیا دیگه
+بگو زیر نگاهاش ذوب میشم ، بگو خجالت میکشم ، بگو اسکلم//:
کوک : بابا هیونگگگگ(کلافه)
+خیله خب خر...الان...
ویو جیمین
+بیب...چرا انقدر از دستم فرار میکنی؟!(بم)
-ک.. کی ؟من؟؟ نه بابا!
+اگر راست میگی یه کاری کن!(پوزخند)
-چ...چیکار؟!
+برگرد سمت منو به چشمام زل بزن(بم)
-ه...هااا؟؟(تعجب)
+مگه نگفتی خجالت نمیکشی؟ خب پس انجامش بده دیگه!(پوزخند)
حرصم گرفته بود ؛ منو بیشتر از خودم بلد بود...
بلف زدم . واقعا نمیتونم به اون چشمای اغوا کننده نگاه کنم
ولی برای اینکه کم نیارم ، سمتش چرخیدم و با تمام وجودم خودم رو کنترل کردم تا یه سوتی ندم.
اون چشمای مشکی...انگار تمام دنیام خلاصه شده تو اونا
انقدری محو شون شده بودم که از حرکاتم غافل شدم . زیبایی اونا بی وصفه
آرامش عجیب و فوق العاده ای تو چشماش میدیدم . بیخیال. قبولِ شکستم تنها راهه
نگاهمو ازش گرفتم ...
ویو یونگی
بعد از اینکه نگاهشو با خجالت ازم گرفت یه چیزی تو دلم قنج رفت
-باشه...تسلیم(آروم)
+حالا دیدی؟؟(بم)
-اما...خب...آخ...
میدونستم تمام حرفایی که الان بخواد بگه بهانه است ؛ پس کاری که دوست داشتم رو کردم.
لبام رو گذاشتم رو لباش ، بشدت عاشق این طعم شده بودم
مک های آروم و عمیقی رو ازش میگرفتم. برای بار هزارم خدارو شکر کردم از بودنش
-------------------------------------------------
به صفحه گوشیم خیره بودم که صدای زنگ در توجه ام رو جلب کرد
جیمین با تعجب رفت سمت در و بازش کرد که جونگ کوک و تهیونگ اومدن داخل
پوففف من این دوتا الاغو کجام بزارم؟ باز چه گندی زده خدا داند و بس
-سلام(تعجب)
کوک : سلام(ناراحت)
+باز چیکار کردی!؟(پوکر)
کوک : هیچی بخدا
+بهم دروغ نگو . چتونه؟ مگه شما امشب قرار نداشتین؟؟
فقط کافی بود همینو بگم تا خجالت تو صورت هردوشون موج بزنه
-خیله خب...بشینید
کوک : هیونگ یه لحظه بیا کارت دارم
رفتیم بالا و جلو پله ها باهم حرف میزدیم. هر از چند گاهی چشمم سمت پایین که میرفت میدیدم تهیونگ نگاهمون میکنه
+خب الان چیکار کنم؟
کوک : هیونگ!!
+درد...خب بهش بگو دیگه خودتو و منو خلاص کن
کوک : هیونگ! اگر میتونستم که بهت نمیگفتم. هیچی نمیدونه ، انقدرم بلند حرف نزن میفهمن(ناله و عصبی)
+پوفففف(بلند)
رفتم سمت اتاق. نشستم رو تخت
اتاق دقیقا رو به روی پله ها بود و راحت میتونستم کوک رو ببینم
کلافه و عصبی همونجا نشست رو زمین.
من چقدر از این بخورم!؟
+جونگ کوکااا(بلند)
کوک : بله؟
نگاه خسته ای بهش انداختم و کاری که میخواستم بکنم رو بهش گفتم
+زنگ میزنم بیان(پوکر)
کوک : تروخدا!؟(خوشحال)
+اما...امشب دیگه تمومش میکنی فهمیدی؟(جدی)
بی تفاوت نسبت به نگاهای تهیونگ و جیمین کنارش نشستم.
+تو برو پایین... من هم میام(آروم)
کوک : هیونگ...من نمیتونم تنهایی برم ، یعنی ..خب تو هم باهام بیا دیگه
+بگو زیر نگاهاش ذوب میشم ، بگو خجالت میکشم ، بگو اسکلم//:
کوک : بابا هیونگگگگ(کلافه)
+خیله خب خر...الان...
۲.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.