pawn/ پارت ۱۴۱
اسلاید بعد: ا/ت
تهیونگ سرشو به سمت جیسو برگردوند... ناامیدانه گفت: باور نمیکنه... میدونم
جیسو: ولی چنین چیزی نگفت
تهیونگ: فقط منم که نگفته هاشو میفهمم...
جیسو لبخند غمگینی زد و گفت: مثل اینکه امشب دلداری دادنت بی فایدس... حرف خودتو میزنی
تهیونگ: چون تردید دارم که بتونم دوباره دلشو به دست بیارم
جیسو:میتونی... من مطمئنم اون ته دلش عاشقته
تهیونگ: منم میدونم هست... ولی... توی زندگی... از یه جایی به بعد آدم دیگه تابع دلش نیست... میشه تابع عقلش...
حالا دلتم هرچی میخواد تفاوتی نداره... امیدوارم... ا/ت منو از این قاعده استثنا بدونه...
جیسو عمیقا به حرفای تهیونگ گوش میداد... لحن تهیونگ اونقدر از ته دل و غمگین بود که جیسو دلش گرفته بود... گفت: من فک میکنم تو کمی باید تنها باشی... باید تمام روزای بودنت با ا/ت رو مرور کنی... اونطوری شاید چیزیو به خاطر بیاری... که با انجام دادنش ا/ت رو تحت تاثیر قرار بدی...
تهیونگ چشماشو بست... کمی مست شده بود... دیگه کشش صحبت کردن نداشت... جیسو درست میگفت... نیاز به تنهایی داشت... برای همین گفت: میرسونمت خونه
جیسو: الان یه تاکسی میگیرم... نیاز نیست
تهیونگ: مطمئنی؟
جیسو: آره...
جیسو اینو گفت و بدون درنگ از ماشین پیاده شد...
تهیونگ و بطری شرابش تنها موندن...
تا آخرین جرعش رو نوشید...
به قدری مست شده بود که نمیتونست رانندگی کنه... همونجا توی ماشینش به خواب رفت...
************************
صبح روز بعد....
ا/ت از خواب بیدار شد... از دیروز که از پیش تهیونگ اومده بود حال خوبی نداشت... دیشب رو خیلی زود به خواب رفته بود...
یوجین هم پیش دوهی خوابیده بود...
از اتاقش بیرون رفت... چون از دیشب یوجینو ندیده بود... میخواست برای مهدکودکش آمادش کنه...
وقتی طبقه پایین رفت دید که یوجین و دوهی سر میز صبحونه نشستن...
دوهی مشغول لقمه گرفتن برای یوجین بود... یوجین با دیدن ا/ت به شیرینی خندید و گفت: صبح بخیر ماما... این دفعه تو دیر بیدار شدی
ا/ت: سلام عشق من... آره... من تنبلی کردم...
بعدش رو به دوهی پرسید: بقیه کجان؟
دوهی: همشون رفتن سر کار... گفتم تو بهتره استراحت کنی... نذاشتم بیدارت کنن...
ا/ت در جواب مادرش چیزی نگفت... جلو رفت و به یوجین نزدیک شد... آغوششو باز کرد و گفت: بیا عزیزم... باید ببرمت مهد کودک...
لبای یوجین آویزون شد و گفت: تو که خونه ای... چرا برم؟
ا/ت: یعنی نمیخوای بری؟
یوجین: نه! نمیرم!
ا/ت: اما...
دوهی میون حرف ا/ت پرید و گفت: ا/ت انقد به بچه سخت نگیر... نمیخواد بره خب.... پیش خودمونه
ا/ت احساس کرد مادرش درست میگه... برای همین ساکت شد... یوجین روشو سمت دوهی چرخوند و گفت: مادربزرگ من نمیخوام پیش شما بمونم
دوهی: چرا عزیزم؟
یوجین: میخوام برم پیش تهیونگ...
ا/ت با شنیدن اسم تهیونگ عصبی شد... برای لحظه ای کنترل خودشو از دست داد و گفت: آها... پس واسه همین نمیخوای بری مهدکودک... خیلی وقته به حرفم گوش نمیکنی یوجین! امروز باید تو خونه تنها بمونی تا ادب بشی...
یوجین یه دفعه اشک توی چشماش جمع شد و توی بغل دوهی پرید...
دوهی در آغوش کشیدش تا آرومش کنه... یوجین توی بغل دوهی بلند گفت: مامی ازت بدم میاد...
دوهی از روی صندلیش پاشد... خدمتکارشونو صدا زد... اون سریع خودشو رسوند...
دوهی یوجین رو توی بغلش داد و بهش گفت: یوجینو ببر توی آشپزخونه یکم سرگرمش کن...
ا/ت که از رفتار تندش با یوجین پشیمون شده بود دستشو توی موهاش برده بود... دوهی جلو اومد... روبروی ا/ت ایستاد و گفت: از تهیونگ ناراحتی... میدونم...
ولی حق نداری سر نوه م خالی کنی...
بعدش دوهی از کنار ا/ت گذشت و رفت...
تهیونگ سرشو به سمت جیسو برگردوند... ناامیدانه گفت: باور نمیکنه... میدونم
جیسو: ولی چنین چیزی نگفت
تهیونگ: فقط منم که نگفته هاشو میفهمم...
جیسو لبخند غمگینی زد و گفت: مثل اینکه امشب دلداری دادنت بی فایدس... حرف خودتو میزنی
تهیونگ: چون تردید دارم که بتونم دوباره دلشو به دست بیارم
جیسو:میتونی... من مطمئنم اون ته دلش عاشقته
تهیونگ: منم میدونم هست... ولی... توی زندگی... از یه جایی به بعد آدم دیگه تابع دلش نیست... میشه تابع عقلش...
حالا دلتم هرچی میخواد تفاوتی نداره... امیدوارم... ا/ت منو از این قاعده استثنا بدونه...
جیسو عمیقا به حرفای تهیونگ گوش میداد... لحن تهیونگ اونقدر از ته دل و غمگین بود که جیسو دلش گرفته بود... گفت: من فک میکنم تو کمی باید تنها باشی... باید تمام روزای بودنت با ا/ت رو مرور کنی... اونطوری شاید چیزیو به خاطر بیاری... که با انجام دادنش ا/ت رو تحت تاثیر قرار بدی...
تهیونگ چشماشو بست... کمی مست شده بود... دیگه کشش صحبت کردن نداشت... جیسو درست میگفت... نیاز به تنهایی داشت... برای همین گفت: میرسونمت خونه
جیسو: الان یه تاکسی میگیرم... نیاز نیست
تهیونگ: مطمئنی؟
جیسو: آره...
جیسو اینو گفت و بدون درنگ از ماشین پیاده شد...
تهیونگ و بطری شرابش تنها موندن...
تا آخرین جرعش رو نوشید...
به قدری مست شده بود که نمیتونست رانندگی کنه... همونجا توی ماشینش به خواب رفت...
************************
صبح روز بعد....
ا/ت از خواب بیدار شد... از دیروز که از پیش تهیونگ اومده بود حال خوبی نداشت... دیشب رو خیلی زود به خواب رفته بود...
یوجین هم پیش دوهی خوابیده بود...
از اتاقش بیرون رفت... چون از دیشب یوجینو ندیده بود... میخواست برای مهدکودکش آمادش کنه...
وقتی طبقه پایین رفت دید که یوجین و دوهی سر میز صبحونه نشستن...
دوهی مشغول لقمه گرفتن برای یوجین بود... یوجین با دیدن ا/ت به شیرینی خندید و گفت: صبح بخیر ماما... این دفعه تو دیر بیدار شدی
ا/ت: سلام عشق من... آره... من تنبلی کردم...
بعدش رو به دوهی پرسید: بقیه کجان؟
دوهی: همشون رفتن سر کار... گفتم تو بهتره استراحت کنی... نذاشتم بیدارت کنن...
ا/ت در جواب مادرش چیزی نگفت... جلو رفت و به یوجین نزدیک شد... آغوششو باز کرد و گفت: بیا عزیزم... باید ببرمت مهد کودک...
لبای یوجین آویزون شد و گفت: تو که خونه ای... چرا برم؟
ا/ت: یعنی نمیخوای بری؟
یوجین: نه! نمیرم!
ا/ت: اما...
دوهی میون حرف ا/ت پرید و گفت: ا/ت انقد به بچه سخت نگیر... نمیخواد بره خب.... پیش خودمونه
ا/ت احساس کرد مادرش درست میگه... برای همین ساکت شد... یوجین روشو سمت دوهی چرخوند و گفت: مادربزرگ من نمیخوام پیش شما بمونم
دوهی: چرا عزیزم؟
یوجین: میخوام برم پیش تهیونگ...
ا/ت با شنیدن اسم تهیونگ عصبی شد... برای لحظه ای کنترل خودشو از دست داد و گفت: آها... پس واسه همین نمیخوای بری مهدکودک... خیلی وقته به حرفم گوش نمیکنی یوجین! امروز باید تو خونه تنها بمونی تا ادب بشی...
یوجین یه دفعه اشک توی چشماش جمع شد و توی بغل دوهی پرید...
دوهی در آغوش کشیدش تا آرومش کنه... یوجین توی بغل دوهی بلند گفت: مامی ازت بدم میاد...
دوهی از روی صندلیش پاشد... خدمتکارشونو صدا زد... اون سریع خودشو رسوند...
دوهی یوجین رو توی بغلش داد و بهش گفت: یوجینو ببر توی آشپزخونه یکم سرگرمش کن...
ا/ت که از رفتار تندش با یوجین پشیمون شده بود دستشو توی موهاش برده بود... دوهی جلو اومد... روبروی ا/ت ایستاد و گفت: از تهیونگ ناراحتی... میدونم...
ولی حق نداری سر نوه م خالی کنی...
بعدش دوهی از کنار ا/ت گذشت و رفت...
۱۹.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.