نشان خورشید فصل اول پارت چهارم
سالجا : به به بچه ها مهمون داریم
ا،ت : من صاحبخونه ام تو مهمون امروز فردایی
اومد بهت دست بزنه که با همون دست خوابوندیش کف زمین و زانوت رو فشردی روی سینه اش
سالجا : وحشی تر از قبل شدی انگار نیروی قوی تری داری دختر
ا،ت : اره اومدم دنبال خورشید نشانم
سالجا : کاش روزایی که خودش رو تو الکل غرق میکرد و برادر زاده بدبختم زیرش جون میداد رو میدیدی کاش روزی که توبه دنیا اومدی حال مادرت رو میدیدی
ا،ت : خفه شو نمیخوام چرت و پرت هات رو بشنوم بگو
یونگی کجای این خراب شده است بدو دیگه نمیتونم دستم رو ماشه ثابت نگه دارم بدو
سالجا :ساختمون ششم طبقه چهار اتاق صد نود وشیش
ا،ت : رمز
سالجا : تاریخ تولد مادرت
اشک تو چشمات جمع شده رمز رو زدی و به محض باز شدن با یونگی خونی و ده ها نگهبان دورش مواجه شدی
ا،ت : الکس کار تمومه بیاید
دویدی سمت یونگی
یونگی : تو اینجا چیکار میکنی کیم ا،ت
با قیافه پوکری زل زد توی چشمت و سرش روانداخت پایین دستاش رو باز کردی
ا،ت : من سالهاست دارم دنبال خورشید روی دستم میکردم من به خاطرش سالهات تو عذاب زندگی کردم نمیخوام پدرم رو مثل مادرم از دست بدم
یونگی : پدرت چه ربطی به من داره ؟
هیچوقت نمیتونستی این اخلاق یونگی رو درک کنی با عصبانیت خیره شده بود بهت
ا،ت : میتونم کف دست چپت رو ببینم ؟
دستش رو آورد سمتت دستکش رو در آوردی دستت رو گذاشتی کنار دستش
ا،ت: پدرمن تویی مین یونگی
بی اختیار محکم بغلت کرد هیچوقت اون رو مهربون ندیده بودی اون همیشه یا عصبی بود یا مست اما الان با لبخند ختر کوچولوش در آغوش گرفته بود
یونگی : کوچولوی من دوستت دارم
الکس : اینجا تا ۱۰ دقیقه دیگه میره رو هوا باید بريم
ا،ت : پاشو بابا باید بریم
با ترکیدن مواد منفجره و به باد رفتن تمام داریی و زندگی سالجا همه خندید اما اون خون گریه میکرد
ا،ت : خسته نباشید
همه رفتن حالا تو موندی و تصویر رو به روت عمارت بر باد رفته سالجا نشانی که خورشیدش رو پیدا کرد و یه دنیا خوشحالی برای تو ....
ا،ت : بابا چیزی نیاز نداری ؟
یونگی : من تشنمه
بطری آب رو دادی بهش نگاهی به صورتش کردی نگاه آرومش همون منشاء آرامشی بود که مادرت همیشه ازش حرف میزد
یونگی : به چی نگاه میکنی ؟
ا،ت : مامان همیشه میگفت آرزو دارم توهم یه روز اون منشاء آرامش تو چشم های بابات رو ببینی الان دارم بهش نگاه میکنم
بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو به صورتت نزدیک کرد و پارچه سیاه رو از روی صورتت برداشت
یونگی : مادرت به خاطر زیباییش آسیب دید توهم مثل مامانت به شدت خوشگلی فرشته من
اون هیچوقت نمیگفت که مادرت مرده یعنی اون چی میدونست که قبول داشت مادرت زنده است؟
ا،ت:چرا اون روز من ومامان رو باهیونگ تنها گذاشتی؟ چرا گذاشتی من خفه شدن مامانم رو با چشمام ببینم ؟
تو که میدونستی اون به زیبایی مامان قبطه میخوره و چون زنش خوشگل نیست میخواد فرشته تو رو بکشه چرا بابا چرا ؟
دوست داشتی تمام سوالاتی که تو ذهنت میگذشت رو ازش بپرسی اما اشک هات اجازه حرف زدن بهت نداد یونگی محکم تو رو تو بغلش فشرد سرت رو چسبوندی به سینه اش و اشک هات رو پاک کرد
یونگی : هنوزم نفهمیدم چیشد که اون اتفاق افتاد ببخشید فرشته من ...
ادامه دارد .....
ا،ت : من صاحبخونه ام تو مهمون امروز فردایی
اومد بهت دست بزنه که با همون دست خوابوندیش کف زمین و زانوت رو فشردی روی سینه اش
سالجا : وحشی تر از قبل شدی انگار نیروی قوی تری داری دختر
ا،ت : اره اومدم دنبال خورشید نشانم
سالجا : کاش روزایی که خودش رو تو الکل غرق میکرد و برادر زاده بدبختم زیرش جون میداد رو میدیدی کاش روزی که توبه دنیا اومدی حال مادرت رو میدیدی
ا،ت : خفه شو نمیخوام چرت و پرت هات رو بشنوم بگو
یونگی کجای این خراب شده است بدو دیگه نمیتونم دستم رو ماشه ثابت نگه دارم بدو
سالجا :ساختمون ششم طبقه چهار اتاق صد نود وشیش
ا،ت : رمز
سالجا : تاریخ تولد مادرت
اشک تو چشمات جمع شده رمز رو زدی و به محض باز شدن با یونگی خونی و ده ها نگهبان دورش مواجه شدی
ا،ت : الکس کار تمومه بیاید
دویدی سمت یونگی
یونگی : تو اینجا چیکار میکنی کیم ا،ت
با قیافه پوکری زل زد توی چشمت و سرش روانداخت پایین دستاش رو باز کردی
ا،ت : من سالهاست دارم دنبال خورشید روی دستم میکردم من به خاطرش سالهات تو عذاب زندگی کردم نمیخوام پدرم رو مثل مادرم از دست بدم
یونگی : پدرت چه ربطی به من داره ؟
هیچوقت نمیتونستی این اخلاق یونگی رو درک کنی با عصبانیت خیره شده بود بهت
ا،ت : میتونم کف دست چپت رو ببینم ؟
دستش رو آورد سمتت دستکش رو در آوردی دستت رو گذاشتی کنار دستش
ا،ت: پدرمن تویی مین یونگی
بی اختیار محکم بغلت کرد هیچوقت اون رو مهربون ندیده بودی اون همیشه یا عصبی بود یا مست اما الان با لبخند ختر کوچولوش در آغوش گرفته بود
یونگی : کوچولوی من دوستت دارم
الکس : اینجا تا ۱۰ دقیقه دیگه میره رو هوا باید بريم
ا،ت : پاشو بابا باید بریم
با ترکیدن مواد منفجره و به باد رفتن تمام داریی و زندگی سالجا همه خندید اما اون خون گریه میکرد
ا،ت : خسته نباشید
همه رفتن حالا تو موندی و تصویر رو به روت عمارت بر باد رفته سالجا نشانی که خورشیدش رو پیدا کرد و یه دنیا خوشحالی برای تو ....
ا،ت : بابا چیزی نیاز نداری ؟
یونگی : من تشنمه
بطری آب رو دادی بهش نگاهی به صورتش کردی نگاه آرومش همون منشاء آرامشی بود که مادرت همیشه ازش حرف میزد
یونگی : به چی نگاه میکنی ؟
ا،ت : مامان همیشه میگفت آرزو دارم توهم یه روز اون منشاء آرامش تو چشم های بابات رو ببینی الان دارم بهش نگاه میکنم
بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو به صورتت نزدیک کرد و پارچه سیاه رو از روی صورتت برداشت
یونگی : مادرت به خاطر زیباییش آسیب دید توهم مثل مامانت به شدت خوشگلی فرشته من
اون هیچوقت نمیگفت که مادرت مرده یعنی اون چی میدونست که قبول داشت مادرت زنده است؟
ا،ت:چرا اون روز من ومامان رو باهیونگ تنها گذاشتی؟ چرا گذاشتی من خفه شدن مامانم رو با چشمام ببینم ؟
تو که میدونستی اون به زیبایی مامان قبطه میخوره و چون زنش خوشگل نیست میخواد فرشته تو رو بکشه چرا بابا چرا ؟
دوست داشتی تمام سوالاتی که تو ذهنت میگذشت رو ازش بپرسی اما اشک هات اجازه حرف زدن بهت نداد یونگی محکم تو رو تو بغلش فشرد سرت رو چسبوندی به سینه اش و اشک هات رو پاک کرد
یونگی : هنوزم نفهمیدم چیشد که اون اتفاق افتاد ببخشید فرشته من ...
ادامه دارد .....
۱۱.۴k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.