پارت ۶۳
پارت ۶۳
فردا ساعت ۸ صبح
آرام: گوشیمو واسه ساعت ۸ زنگ گذاشته بودم چون ساعت ۱۰ دادگاه داشتم
پاشدم رفتم حموم
از حموم که در اومدم موهامو سشوار کشیدم ادکلن زدم لباس پوشیدم و تقریبا ساعت ۹ و ربع بود
ویدا : آرام بیاا دیگه عه دیر میشه هاا
آرام: مامان وایسا چن دقیقه دیگه میام
هنو دیر نشده ک
ویدا : نیم ساعت راه تا اونجاس اوسگول
آرام: خب بابا اومدم دیگ
بریم
...
آرام: رفتیم رسیدیم دادگاه
خیلی استرس داشتم
ولی میدونستم که اون عوضیو به گوه خوردن میندازن پلیسه بهم قول داد
همگی رفتیم تو
کامیار و خانوادش و جن تا از دوست موستاش اون ور نشسته بودن و من و مامان بابام و ملینا و هادی و نیما و خانواده نیما عم این طرف
قاضی: خب سرکار خانوم آرام نظری برای ما توضیح بدید که از اول تا آخر ماجرا چه اتفاقی افتاده
آرام: تو دلم یه بسم الله گفتم و شروع کردم
نیما : همه چیو بگو نترس تو میتونی
آرام: خب آقای قاضی قضیه از اینجا شروع شد که آقای کامیار بهم پیام دادن که بایر ببینمت
من متاسفانه سالسالهای اخیر باهاشون رابطه داشتم
نه اون جور رابطه ایی که شما فکر کنین نه در حد دوست بودن .
البته خریت کردم متاسفانه که با اینجوری آدم یکروزی بودم
خب خلاصه بعد سالها ایشون بهم پیام دادن که باید ببینمتون و این حرفا
بنده هم نمیخواستم برم ولی شروع کرد از نامزدم صحبت کردن که اونو میکشه و فلان
بعد منم که ترسیدم مجبور شدم برم
ایشون بهم گفت که از آقا نیما جدا نشم مینا رد میکشه.
کامیار: من همچین حرفی نزدم
قاضی : وسط حرفشون نپرید
کامیار : داره دروغ میگه
قاضی : ساکت بفرمایین بشینین
آرام: داشتم میگفتم
خلاصه من مجبور شدم که. با آقا نیما جدا شم و با این آقا ازدواج کنم
اینا اومدن خونمون خاستگاری مثلا
بعد منم مجبوری بله گفتم جون بحث زندگی مهم ترین عادم زندگیم وسط بود وقتی به این فکر میکردم که اگه خدایی نکرده اونو میکشت عذاب وجدان میگرفتم و من مجبور شدن که قبول کنم اینکه باهم آشنا تر شیم
خلاصه یه شب منو ورداشت برد یه باغ شام خوردیم و من خواستم که منو ببره خونمون ولی با اسرار سعی کرد بهم نزدیک شه
آقای قاضی بهم دست زد خواست باهام رابطه بر قرار کنه با اینکه ما هیچ محرمیت نداشتیم فقط خانواده هامون واسه اینکه آشنا شیم اجازه دادن که باهم باشیم
اینا دوست خانوادگی مون بودن و انگار دشنمون بودن
خلاصه آقای قاضی سعی کرد بهم تجاوز کنه ولی منم نتونستم این کارو کنم و مجبور شدم گلدون رو بزنم سرش ( با گریه تعریف کرد)
پلیس که کنار قاضی بود : دخترم گریه نکن من خودم اون شب یادمه که چیا کشیدی این عوضیو حساب شو میرسیم
قاضی: خب آقای کامیار فلاحی شما پاشید اظهارات تونو بگید
..
فردا ساعت ۸ صبح
آرام: گوشیمو واسه ساعت ۸ زنگ گذاشته بودم چون ساعت ۱۰ دادگاه داشتم
پاشدم رفتم حموم
از حموم که در اومدم موهامو سشوار کشیدم ادکلن زدم لباس پوشیدم و تقریبا ساعت ۹ و ربع بود
ویدا : آرام بیاا دیگه عه دیر میشه هاا
آرام: مامان وایسا چن دقیقه دیگه میام
هنو دیر نشده ک
ویدا : نیم ساعت راه تا اونجاس اوسگول
آرام: خب بابا اومدم دیگ
بریم
...
آرام: رفتیم رسیدیم دادگاه
خیلی استرس داشتم
ولی میدونستم که اون عوضیو به گوه خوردن میندازن پلیسه بهم قول داد
همگی رفتیم تو
کامیار و خانوادش و جن تا از دوست موستاش اون ور نشسته بودن و من و مامان بابام و ملینا و هادی و نیما و خانواده نیما عم این طرف
قاضی: خب سرکار خانوم آرام نظری برای ما توضیح بدید که از اول تا آخر ماجرا چه اتفاقی افتاده
آرام: تو دلم یه بسم الله گفتم و شروع کردم
نیما : همه چیو بگو نترس تو میتونی
آرام: خب آقای قاضی قضیه از اینجا شروع شد که آقای کامیار بهم پیام دادن که بایر ببینمت
من متاسفانه سالسالهای اخیر باهاشون رابطه داشتم
نه اون جور رابطه ایی که شما فکر کنین نه در حد دوست بودن .
البته خریت کردم متاسفانه که با اینجوری آدم یکروزی بودم
خب خلاصه بعد سالها ایشون بهم پیام دادن که باید ببینمتون و این حرفا
بنده هم نمیخواستم برم ولی شروع کرد از نامزدم صحبت کردن که اونو میکشه و فلان
بعد منم که ترسیدم مجبور شدم برم
ایشون بهم گفت که از آقا نیما جدا نشم مینا رد میکشه.
کامیار: من همچین حرفی نزدم
قاضی : وسط حرفشون نپرید
کامیار : داره دروغ میگه
قاضی : ساکت بفرمایین بشینین
آرام: داشتم میگفتم
خلاصه من مجبور شدم که. با آقا نیما جدا شم و با این آقا ازدواج کنم
اینا اومدن خونمون خاستگاری مثلا
بعد منم مجبوری بله گفتم جون بحث زندگی مهم ترین عادم زندگیم وسط بود وقتی به این فکر میکردم که اگه خدایی نکرده اونو میکشت عذاب وجدان میگرفتم و من مجبور شدن که قبول کنم اینکه باهم آشنا تر شیم
خلاصه یه شب منو ورداشت برد یه باغ شام خوردیم و من خواستم که منو ببره خونمون ولی با اسرار سعی کرد بهم نزدیک شه
آقای قاضی بهم دست زد خواست باهام رابطه بر قرار کنه با اینکه ما هیچ محرمیت نداشتیم فقط خانواده هامون واسه اینکه آشنا شیم اجازه دادن که باهم باشیم
اینا دوست خانوادگی مون بودن و انگار دشنمون بودن
خلاصه آقای قاضی سعی کرد بهم تجاوز کنه ولی منم نتونستم این کارو کنم و مجبور شدم گلدون رو بزنم سرش ( با گریه تعریف کرد)
پلیس که کنار قاضی بود : دخترم گریه نکن من خودم اون شب یادمه که چیا کشیدی این عوضیو حساب شو میرسیم
قاضی: خب آقای کامیار فلاحی شما پاشید اظهارات تونو بگید
..
۳.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.