گس لایتر/پارت ۱۷۵
اسلاید بعد: بایول
بایول وارد مطب شد...
اونجا رو خلوت دید...
با بچه ی توی بغلش سمت منشی رفت...
منشی که بایول رو میشناخت از جاش بلند شد و بهش سلام کرد: سلام خانوم ایم... خوش اومدین
بایول: سلام...
منشی با اشاره به اتاق جی وو گفت: کسی پیششون نیست... بفرمایید...
بایول سمت اتاق رفت...
صورتش بی روح و دپرس بود...
بدنش ضعیف شده بود...
حتی گاهی طولانی مدت بغل کردن جونگ هون خستش میکرد...
**
جی وو پشت میزش نشسته بود...
بایول وارد اتاق شد...
تن نحیف و لاغرش جلوی جی وو عَلَم شد...
دستای کشیده و ظریفشو تکیه گاه پسر بچش کرده بود...
جونگ هون توی آغوش گرم و مهربون مادرش آروم گرفته بود...
جی وو با دیدن بایول پاشد و به سمتش اومد...
جی وو: خوش اومدی عزیزم
بایول: ممنون...
جونگ هون رو نوازش کرد... بهش لبخند زد و گفت: عزیز دلم... چقد دلم برات تنگ شده بود....
بایول بدون اینکه حالت چهرش تغییر کنه... با صدای آرومی پرسید:
گفتی باهام کار داری
جی وو: آره
بایول: در چه موردی؟
جی وو: تو اول بشین تا بگم...
جی وو پشت میزش نشست...
بایول جلوی میز و روبروی جی وو بود.. روی صندلی چرمی نشست...
جونگ هون رو روی پاش نشوند... پرسشگرانه به جی وو نگاه کرد... ولی چیزی نگفت...
جی وو وقتی لبهای خشکیده و صورت رنگ پریده ی بایول رو دید مطمئن شد که اون یه مشکل جدی داره...
سعی کرد کاری کنه بایول رو به صحبت وادار کنه....
جی وو: بایول... من... میخوام باهات روراست باشم... امروز کشوندمت اینجا... که مثل قبلا هرچی داریم رو راحت به هم بگیم... بدون ترس!
راستش...
من احساس میکنم تو اون آدم سابق نیستی!
بایول: یعنی چی؟
جی وو: یعنی تو مثل قبل بشاش نیستی... حرف نمیزنی... نمیخندی... دیدن من نمیای... احساس میکنم... غمگینی!...
بایول نگاهشو از جی وو گرفت... به صورت معصوم جونگ هون چشم دوخت...
حتی مردد بود بین حرف زدن و سکوت کردن...
نمیدونست کدومو انتخاب کنه...
داشت به عواقب هرکدومش فکر میکرد...
سکوتش طولانی شد...
جی وو سرشو خم کرد و به چهره ی بایول نگاه کرد..
جی وو: بایول؟ کجا رفتی؟... نمیخوای چیزی بگی؟
بایول: من...
جی وو: خب!
بایول: من خودمم نمیدونم چم شده!... احساس پوچ بودن میکنم
جی وو: یعنی چی؟
بایول: حس میکنم حتی نمیتونم از جونگ هون مراقبت کنم... تنهایی از پس هیچی برنمیام!
جی وو: تنهایی؟ یعنی همیشه کمک نیاز داری؟ چرا این احساساتو نسبت به خودت داری؟ تو قبلا خیلی با اعتماد بنفس بودی!
بایول: نمیدونم... اصن ولش کن!
جی وو: باشه باشه... آروم باش... نمیخوام عصبیت کنم... فقط نگرانتم! همین!
بایول: تو روانشناسی...
دارویی چیزی میشناسی که من استفاده کنم و حالمو بهتر کنه؟....
جی وو از طرز حرف زدن بایول شوک شد... اون پراکنده و بی ارتباط صحبت میکرد... لرزش صداش نشون از بیقراریش بود... حس استقلال و اعتماد بنفسشو از دست داده بود... پریشون و عصبی بود...
جی وو احساس کرد ته دلش خالی شد... تا حالا بایول رو انقدر بد ندیده بود... از خودش عصبانی شد که چرا تا حالا بایول رو نادیده گرفته... به این فکر افتاد که منشأ مشکل بایول رو پیدا کنه...
خودشو جمع کرد...
به آرومی پرسید: بایول... احساس میکنم نشستن توی این محیط کمی تورو مضطرب کرده... میشه بریم خونه صحبت کنیم؟
بایول: خونه؟
جی وو: بله... بلاخره دوستتم... نمیخوای یه شام دعوتم کنی؟
بایول: خونه ی ما؟
جی وو: آره... نکنه دوس نداری بیام؟
بایول: اینطور نیست... باشه... بیا
جی وو: خوبه... فردا شب میام خونتون... کلی میشینیم باهم درد و دل میکنیم.... مثل قدیما
بایول: باشه...
********
بورام داشت آماده میشد...
روبروی آینه ایستاده بود...
میکاپ میکرد...
رژ لب پررنگ زرشکیشو برداشت... و روی لبهاش کشید...
بعد از تموم شدن کارش لبخندی زد...
بورام: جئون جونگکوک!... دیگه وقتت تموم شد!...
خیلی منتظرت موندم!...
هرچقدم باهوش باشی... از پس یه زنی که ازت شاکیه برنمیای!
بایول وارد مطب شد...
اونجا رو خلوت دید...
با بچه ی توی بغلش سمت منشی رفت...
منشی که بایول رو میشناخت از جاش بلند شد و بهش سلام کرد: سلام خانوم ایم... خوش اومدین
بایول: سلام...
منشی با اشاره به اتاق جی وو گفت: کسی پیششون نیست... بفرمایید...
بایول سمت اتاق رفت...
صورتش بی روح و دپرس بود...
بدنش ضعیف شده بود...
حتی گاهی طولانی مدت بغل کردن جونگ هون خستش میکرد...
**
جی وو پشت میزش نشسته بود...
بایول وارد اتاق شد...
تن نحیف و لاغرش جلوی جی وو عَلَم شد...
دستای کشیده و ظریفشو تکیه گاه پسر بچش کرده بود...
جونگ هون توی آغوش گرم و مهربون مادرش آروم گرفته بود...
جی وو با دیدن بایول پاشد و به سمتش اومد...
جی وو: خوش اومدی عزیزم
بایول: ممنون...
جونگ هون رو نوازش کرد... بهش لبخند زد و گفت: عزیز دلم... چقد دلم برات تنگ شده بود....
بایول بدون اینکه حالت چهرش تغییر کنه... با صدای آرومی پرسید:
گفتی باهام کار داری
جی وو: آره
بایول: در چه موردی؟
جی وو: تو اول بشین تا بگم...
جی وو پشت میزش نشست...
بایول جلوی میز و روبروی جی وو بود.. روی صندلی چرمی نشست...
جونگ هون رو روی پاش نشوند... پرسشگرانه به جی وو نگاه کرد... ولی چیزی نگفت...
جی وو وقتی لبهای خشکیده و صورت رنگ پریده ی بایول رو دید مطمئن شد که اون یه مشکل جدی داره...
سعی کرد کاری کنه بایول رو به صحبت وادار کنه....
جی وو: بایول... من... میخوام باهات روراست باشم... امروز کشوندمت اینجا... که مثل قبلا هرچی داریم رو راحت به هم بگیم... بدون ترس!
راستش...
من احساس میکنم تو اون آدم سابق نیستی!
بایول: یعنی چی؟
جی وو: یعنی تو مثل قبل بشاش نیستی... حرف نمیزنی... نمیخندی... دیدن من نمیای... احساس میکنم... غمگینی!...
بایول نگاهشو از جی وو گرفت... به صورت معصوم جونگ هون چشم دوخت...
حتی مردد بود بین حرف زدن و سکوت کردن...
نمیدونست کدومو انتخاب کنه...
داشت به عواقب هرکدومش فکر میکرد...
سکوتش طولانی شد...
جی وو سرشو خم کرد و به چهره ی بایول نگاه کرد..
جی وو: بایول؟ کجا رفتی؟... نمیخوای چیزی بگی؟
بایول: من...
جی وو: خب!
بایول: من خودمم نمیدونم چم شده!... احساس پوچ بودن میکنم
جی وو: یعنی چی؟
بایول: حس میکنم حتی نمیتونم از جونگ هون مراقبت کنم... تنهایی از پس هیچی برنمیام!
جی وو: تنهایی؟ یعنی همیشه کمک نیاز داری؟ چرا این احساساتو نسبت به خودت داری؟ تو قبلا خیلی با اعتماد بنفس بودی!
بایول: نمیدونم... اصن ولش کن!
جی وو: باشه باشه... آروم باش... نمیخوام عصبیت کنم... فقط نگرانتم! همین!
بایول: تو روانشناسی...
دارویی چیزی میشناسی که من استفاده کنم و حالمو بهتر کنه؟....
جی وو از طرز حرف زدن بایول شوک شد... اون پراکنده و بی ارتباط صحبت میکرد... لرزش صداش نشون از بیقراریش بود... حس استقلال و اعتماد بنفسشو از دست داده بود... پریشون و عصبی بود...
جی وو احساس کرد ته دلش خالی شد... تا حالا بایول رو انقدر بد ندیده بود... از خودش عصبانی شد که چرا تا حالا بایول رو نادیده گرفته... به این فکر افتاد که منشأ مشکل بایول رو پیدا کنه...
خودشو جمع کرد...
به آرومی پرسید: بایول... احساس میکنم نشستن توی این محیط کمی تورو مضطرب کرده... میشه بریم خونه صحبت کنیم؟
بایول: خونه؟
جی وو: بله... بلاخره دوستتم... نمیخوای یه شام دعوتم کنی؟
بایول: خونه ی ما؟
جی وو: آره... نکنه دوس نداری بیام؟
بایول: اینطور نیست... باشه... بیا
جی وو: خوبه... فردا شب میام خونتون... کلی میشینیم باهم درد و دل میکنیم.... مثل قدیما
بایول: باشه...
********
بورام داشت آماده میشد...
روبروی آینه ایستاده بود...
میکاپ میکرد...
رژ لب پررنگ زرشکیشو برداشت... و روی لبهاش کشید...
بعد از تموم شدن کارش لبخندی زد...
بورام: جئون جونگکوک!... دیگه وقتت تموم شد!...
خیلی منتظرت موندم!...
هرچقدم باهوش باشی... از پس یه زنی که ازت شاکیه برنمیای!
۳۳.۲k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.