پارت 3
کوک دستم رو گرفت و بردم بالا تویه اتاقش<br>
درو بست چسبوندم به دیوار<br>
با ترس نگاهش کردم<br>
_چرا بهم زودتر نگفتی اون مرتیکه هرزه قصد داره بهت دست بزنه؟؟؟ <br>
+ب... ببخشید<br>
_ببخشیده تو به دردم نمیخوره؛<br>
توهم مثل اون هرزه ای لابد دوست داشتی ک هیچ وقت از اونجا در نیومدی<br>
از حرفش بی نهایت ناراحت شدمو از چشم هام اشک اومد پایین<br>
هولم دادم بیرون<br>
*پرش زمانی*<br>
داشتم کف اشپزخونه رو تمیز میکردم! <br>
که پایه یکیو رویه کمرم حس کردم<br>
برگشتم دیدم مردی پاش رومه<br>
مرد خندیدو گفت: اخی کوچولووو! <br>
که یهو لیسا خانم رسیدو از دست اون دیوونه نجاتم داد<br>
لیسا دختر خاله جونگکوک بودو دلش واسم میسوخت منو مثل داداشش میدیدو دوسم داشت منم چون مهربون بود دوسش داشتم <br>
اون شوهر داشت<br>
اومد اروم خم شدو گفت: حالت خوبه بهت اسیب که نزدن؟ <br>
+ن. نه خوبم مم... ممنونم! <br>
بلند شدم<br>
لیسا؛ هوفففف نمیدونم این پسر خاله من چشه<br>
+ا... اشکالی نداره خب اونم پولشو میخواد! <br>
لیسا: تو واقعا فهمیده ای پسر خوشگلیم هستی<br>
لبخندی زدم<br>
که سرو کله جونگکوک پیدا شد<br>
_لیسا عزیزم چقدر گفتم با تهیونگ مهربون نباش<br>
+ن.. نه اقای جئون م.. مهربون نبودن<br>
_اولن تو لیسایی؟ دهنتو ببند دومن من لیسارو میشناسمم! <br>
لیسا: کوک بزار بره من پولشونو میدم<br>
_همین مونده دختر خالم بهم پول بده<br>
لیسا هوفی کشیدو چشم قره رفت<br>
کوک خندیدو بوسه ای به لپ لیسا زد<br>
_لیسا شوهرت مرد برو تا منو جر نداده<br>
لیسا؛ همه مردا خل و چلن جز تهیونگ<br>
_بله بله شما درست میگید<br>
لیسا چشم قره رفتو رفت بیرون<br>
کوک میومد نزدیکم و من میرفتم عقب<br>
یه قدم دیگه رفتم که با کابینت برخورد کردم<br>
کوک خیلی چسبید بهم<br>
_فک نکن لیسا ازت خوشش میاد چون اینجایی اذیت میشه میگه بزارم بری<br>
+. ــبلهـ...حق....باشماست! <br>
_الانم زود کارتو تموم کن <br>
+چشم<br>
باید بعد از کارم برم تویه پارک ها! <br>
خونم؟؟؟<br>
من خونه ندارم جونگکوک هم نمیدونه<br>
من خونمو یواشکی فروختم و نصف پول کوک رو دادم<br>
الان نزدیک دوهفتس دارم تویه پارک تویه سرما میخوابم<br>
نمیخوام بفهمه باز دعوام کنه<br>
اون منو کتک میزنه اما بعضی وقتا واسش مهم میشم نمیدونم چرا! <br>
*فردا*<br>
ساعت8 سریع رفتم سمت خونه کوک<br>
چرا فرار نمیکنم؟<br>
چند بار فرار کردم و پیدام کردنو تا میخورد منو زدن<br>
برای همین فکرشو از سرم انداختم بیرون <br>
رفتم سمت خونش<br>
دیدم جونگکوک خیلی عصبی به نظر میاد<br>
+س. ـسلام! <br>
_برو کارتو شروع کن<br>
+چ.. شم<br>
داشتم از گشنگی میمردم که لیسا رو دیدم<br>
جوری خوشحال شدم ک اگه بهم کلی پول میدادن خوشحال نمیشدم<br>
بهم یچی داد زود خوردمو کلی ازش تشکر کردمو بهش تعظیم کردم<br>
ساعت2 ظهر بود<br>
مثل این ک مهمونی بودش
ادامه دارد...
درو بست چسبوندم به دیوار<br>
با ترس نگاهش کردم<br>
_چرا بهم زودتر نگفتی اون مرتیکه هرزه قصد داره بهت دست بزنه؟؟؟ <br>
+ب... ببخشید<br>
_ببخشیده تو به دردم نمیخوره؛<br>
توهم مثل اون هرزه ای لابد دوست داشتی ک هیچ وقت از اونجا در نیومدی<br>
از حرفش بی نهایت ناراحت شدمو از چشم هام اشک اومد پایین<br>
هولم دادم بیرون<br>
*پرش زمانی*<br>
داشتم کف اشپزخونه رو تمیز میکردم! <br>
که پایه یکیو رویه کمرم حس کردم<br>
برگشتم دیدم مردی پاش رومه<br>
مرد خندیدو گفت: اخی کوچولووو! <br>
که یهو لیسا خانم رسیدو از دست اون دیوونه نجاتم داد<br>
لیسا دختر خاله جونگکوک بودو دلش واسم میسوخت منو مثل داداشش میدیدو دوسم داشت منم چون مهربون بود دوسش داشتم <br>
اون شوهر داشت<br>
اومد اروم خم شدو گفت: حالت خوبه بهت اسیب که نزدن؟ <br>
+ن. نه خوبم مم... ممنونم! <br>
بلند شدم<br>
لیسا؛ هوفففف نمیدونم این پسر خاله من چشه<br>
+ا... اشکالی نداره خب اونم پولشو میخواد! <br>
لیسا: تو واقعا فهمیده ای پسر خوشگلیم هستی<br>
لبخندی زدم<br>
که سرو کله جونگکوک پیدا شد<br>
_لیسا عزیزم چقدر گفتم با تهیونگ مهربون نباش<br>
+ن.. نه اقای جئون م.. مهربون نبودن<br>
_اولن تو لیسایی؟ دهنتو ببند دومن من لیسارو میشناسمم! <br>
لیسا: کوک بزار بره من پولشونو میدم<br>
_همین مونده دختر خالم بهم پول بده<br>
لیسا هوفی کشیدو چشم قره رفت<br>
کوک خندیدو بوسه ای به لپ لیسا زد<br>
_لیسا شوهرت مرد برو تا منو جر نداده<br>
لیسا؛ همه مردا خل و چلن جز تهیونگ<br>
_بله بله شما درست میگید<br>
لیسا چشم قره رفتو رفت بیرون<br>
کوک میومد نزدیکم و من میرفتم عقب<br>
یه قدم دیگه رفتم که با کابینت برخورد کردم<br>
کوک خیلی چسبید بهم<br>
_فک نکن لیسا ازت خوشش میاد چون اینجایی اذیت میشه میگه بزارم بری<br>
+. ــبلهـ...حق....باشماست! <br>
_الانم زود کارتو تموم کن <br>
+چشم<br>
باید بعد از کارم برم تویه پارک ها! <br>
خونم؟؟؟<br>
من خونه ندارم جونگکوک هم نمیدونه<br>
من خونمو یواشکی فروختم و نصف پول کوک رو دادم<br>
الان نزدیک دوهفتس دارم تویه پارک تویه سرما میخوابم<br>
نمیخوام بفهمه باز دعوام کنه<br>
اون منو کتک میزنه اما بعضی وقتا واسش مهم میشم نمیدونم چرا! <br>
*فردا*<br>
ساعت8 سریع رفتم سمت خونه کوک<br>
چرا فرار نمیکنم؟<br>
چند بار فرار کردم و پیدام کردنو تا میخورد منو زدن<br>
برای همین فکرشو از سرم انداختم بیرون <br>
رفتم سمت خونش<br>
دیدم جونگکوک خیلی عصبی به نظر میاد<br>
+س. ـسلام! <br>
_برو کارتو شروع کن<br>
+چ.. شم<br>
داشتم از گشنگی میمردم که لیسا رو دیدم<br>
جوری خوشحال شدم ک اگه بهم کلی پول میدادن خوشحال نمیشدم<br>
بهم یچی داد زود خوردمو کلی ازش تشکر کردمو بهش تعظیم کردم<br>
ساعت2 ظهر بود<br>
مثل این ک مهمونی بودش
ادامه دارد...
۵.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.