خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۲۴
حدوداً یک ماهی از آمدن « کیم دای هیون » به مدرسه جدید می گذشت، و این یک ماه بدترین یک ماه عمرش در این هفده سال زندگی اش بود.
در این یک ماه هر روز خدا کیم دای با « آن جی هیون » رو به رو می شد، چه در خانه، چه در محله، چه در مدرسه و یا حتی در فضا های عمومی!
انگار هر جا که کیم دای قدم می گذاشت جی هیون متوجه آن می شد و در کنار او بود.
در این یک ماه کیم دای چیز های زیادی هم از آن جی متوجه شده بود. مثل:
جی هیون با مادربزرگ اش زندگی می کند.
جی هیون از چه رنگی خوشش می آید.
جی هیون از چه حیوانی خوشش می آید.
جی هیون در چه سال و چه ماه و چه روزی به دنیا آمدن است و...
خلاصه که در این یک ماه دای هیون تقریباً شناخت کاملی از آن جی پیدا کرده بود، اما... همچنان جی هیون شناخت خاصی از دای هیون نداشت.
انگار کیم دای قصد حرف زدن از خود را نداشت.
2014,8,15
دو پسر مثل همیشه با هم به مدرسه می رفتند و می آمدند. می شود به جرعت گفت که رابطه بین دو پسر کمی صمیمی تر از قبل شده بود.
14:39
زنگ خورده بود و همه ی بچه ها داخل حیاط مدرسه بودند. و همانطور که معلوم بود، آن جی پیش کیم دای بود.
دیگر نزدیکی های زنگ تفریح چهارم بود نزدیک زنگ خانه. یک زنگ دیگر تا زنگ خانه ماندن بود
کیم دای درحالی که در همان جای همیشگی اش یعنی صندلی کنار آبخوری نشسته بود، آن جی هم کنار دست اش داشت با سوال های تکراری و مسخره اش مغز پسر را می خورد.
انگار که پسرک با چیزی به نام « نفس کشیدن » یا « اکسیژن » آسنایی نداشت!
جی هیون: یعنی الان تو مشکلت از ظاهر منه، یا نکنه از اخلاقی که دارم بدت می یاد؟ وایسا...نکنه بخاطر اینه که من زیادی حرف می زنم؟ اگر مشکل اونه باید بهت بگم زیاد حرف زدن بخشی از شخصیت من هست و نمی تونم زیاد حرف نزنم. یک لحظه صبر کن، نکنه اصلا مشکل تو...
پسرک خواست به حرف هایش ادامه دهد که با فریاد پسر بزرگ تر. قطع شد.
دای هیون: ساکت شو!
پسر دیگر کاسه صبر اش لب ریز شده بود، تا کی می توانست به حرف های جی هیون گوش دهد؟ تا کی می توانست در برابر این پسر مقاومت کند...
برای لحظه ای سکوت سنگینی بین دو پسر شکل گرفت.
جی هیون: می گم...
پسرک نگاهی به صورت عصبانی دای هیون انداخت.
جی هیون: من و تو...الان با هم...
دای هیون: آره، من و تو الان باهم دوستیم...!
کیم دای بالاخره تصمیم گرفت دیگر بگذارد دایره ای که تا الان داخل آن بود و سعی داشت از آن خارج نشود، و همینطور با کسی ارتباط نگیرد را بشکند.
پسرک در چشمان اش ذوقی بسیار توصیف ناپذیر ی بود!
جی هیون: وا... واقعاً ؟ مطمئنی؟ وای خدا فکر کنم دارم خواب می بینم! وایسا، وایسا اصلا همین الان یه بیشگون ازم بگیر مطمئن شم خواب نیستم...
دای هیون: هی! آروم باش...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
حدوداً یک ماهی از آمدن « کیم دای هیون » به مدرسه جدید می گذشت، و این یک ماه بدترین یک ماه عمرش در این هفده سال زندگی اش بود.
در این یک ماه هر روز خدا کیم دای با « آن جی هیون » رو به رو می شد، چه در خانه، چه در محله، چه در مدرسه و یا حتی در فضا های عمومی!
انگار هر جا که کیم دای قدم می گذاشت جی هیون متوجه آن می شد و در کنار او بود.
در این یک ماه کیم دای چیز های زیادی هم از آن جی متوجه شده بود. مثل:
جی هیون با مادربزرگ اش زندگی می کند.
جی هیون از چه رنگی خوشش می آید.
جی هیون از چه حیوانی خوشش می آید.
جی هیون در چه سال و چه ماه و چه روزی به دنیا آمدن است و...
خلاصه که در این یک ماه دای هیون تقریباً شناخت کاملی از آن جی پیدا کرده بود، اما... همچنان جی هیون شناخت خاصی از دای هیون نداشت.
انگار کیم دای قصد حرف زدن از خود را نداشت.
2014,8,15
دو پسر مثل همیشه با هم به مدرسه می رفتند و می آمدند. می شود به جرعت گفت که رابطه بین دو پسر کمی صمیمی تر از قبل شده بود.
14:39
زنگ خورده بود و همه ی بچه ها داخل حیاط مدرسه بودند. و همانطور که معلوم بود، آن جی پیش کیم دای بود.
دیگر نزدیکی های زنگ تفریح چهارم بود نزدیک زنگ خانه. یک زنگ دیگر تا زنگ خانه ماندن بود
کیم دای درحالی که در همان جای همیشگی اش یعنی صندلی کنار آبخوری نشسته بود، آن جی هم کنار دست اش داشت با سوال های تکراری و مسخره اش مغز پسر را می خورد.
انگار که پسرک با چیزی به نام « نفس کشیدن » یا « اکسیژن » آسنایی نداشت!
جی هیون: یعنی الان تو مشکلت از ظاهر منه، یا نکنه از اخلاقی که دارم بدت می یاد؟ وایسا...نکنه بخاطر اینه که من زیادی حرف می زنم؟ اگر مشکل اونه باید بهت بگم زیاد حرف زدن بخشی از شخصیت من هست و نمی تونم زیاد حرف نزنم. یک لحظه صبر کن، نکنه اصلا مشکل تو...
پسرک خواست به حرف هایش ادامه دهد که با فریاد پسر بزرگ تر. قطع شد.
دای هیون: ساکت شو!
پسر دیگر کاسه صبر اش لب ریز شده بود، تا کی می توانست به حرف های جی هیون گوش دهد؟ تا کی می توانست در برابر این پسر مقاومت کند...
برای لحظه ای سکوت سنگینی بین دو پسر شکل گرفت.
جی هیون: می گم...
پسرک نگاهی به صورت عصبانی دای هیون انداخت.
جی هیون: من و تو...الان با هم...
دای هیون: آره، من و تو الان باهم دوستیم...!
کیم دای بالاخره تصمیم گرفت دیگر بگذارد دایره ای که تا الان داخل آن بود و سعی داشت از آن خارج نشود، و همینطور با کسی ارتباط نگیرد را بشکند.
پسرک در چشمان اش ذوقی بسیار توصیف ناپذیر ی بود!
جی هیون: وا... واقعاً ؟ مطمئنی؟ وای خدا فکر کنم دارم خواب می بینم! وایسا، وایسا اصلا همین الان یه بیشگون ازم بگیر مطمئن شم خواب نیستم...
دای هیون: هی! آروم باش...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۱.۶k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.