پارت۴۶(دردعشق)
دلم نیومد شب بزارم گناه دارید 😂❤️
از زبان ا/ت
بلاخره رسیدیم به یه عمارت
با تعجب گفتم: اینجا خونه تهیونگه؟؟
آقای ایدن گفت: خونست ولی در واقع جهنمه
خاله سویی زد به بازوش و گفت: الان دیگه فرشتش ا/ت اومده اینجا رو به بهت تبدیل می کنه انقد ناراحت نباش
اصلا از حرفاشون سر در نمی آوردم
چرا باید جهنم باشه؟
از ماشین که پیاده شدیم استرس عجیبی سراغم اومد...
افکار منفی ای داشتم که توی سرم می چرخیدن و سعی داشتن دیونم کنن
×دیگه دوست ندارهه
×همش دروغ بود تو ی لذت بودی
×اشتباه کردی که میسون رو بخاطر اون ول کردی
اما همه رو پس زدم و همراه با خاله سویی به سمت عمارت رفتیم من تا اینجای کار تلاش کردم چرا آخر کار اینجوری نا امید شدم؟
از زبان نویسنده ی بدبخت
عمارت به اون قشنگی و زیبایی
به جرعت میتونست بگه بزرگترین خونه بود که دیده بود اما آیا همش برای تهیونگ و برادرش بود؟
شک عجیبی به دلش اومد نکنه تشکیل خانواده داده باشه
سعی داشت خودشو آروم کنه اما دیگه احساساتش دیونش کرده بودن هر لحظه میتونست منفجر بشه بخاطر احساسات و شبانه روز گریه کنه تا جایی که کور بشه
تهیان برادر کوچکتر تهیونگ با دیدن زن و مردی که مثل پدر و مادرش بودن بدو بدو تمام پله های عمارت رو دویید و وقتی به اونها رسید خاله سویی و آقای ایدن رو محکم بغل کرد
ا/ت داشت با لذت به برادر شوهر کوچیکش نگاه می کرد چقد پسر کیوتی بود
اونموقع که تهیونگ گفته بود ۱۴ سالش بود اما الان۱۶ سالش بود و مرد تر شده بود
اون رو یاد برادرش میسون انداخت اونم توی این سنش مرد مهربونی بود
لبخندی زد که باعث جلب توجه تهیان شد
با تعجب نگاهی کرد و بعد از خاله سویی پرسید: مادر این کیه؟
اینکه اونو مادر صدا میزد به این دلیل بود که ۱۶ سال زندگیش رو به دست اون بزرگ شده بود درحالی که پدرمادرش ۴ ماهگی ولش کردن
خاله سویی لبخند زد و گفت: تهیونگ خونه نیست؟
تهیان با کشیدن نفس کلافه ای گفت: آقا پسرشو برده خرید
پسر؟ بچه داشت؟
نه نه نیاید اینجور میشد دوسال تحمل کرد که اون ازدواج کرده باشه؟
ناخودآگاه بغض عجیبی کرد
خواست برگرده که خاله سویی دستشو گرفت و گفت: کجا میری؟
با لبخند تلخ روی لبش گفت: باید برم یه کاری دارم
آقای ایدن گفت: کاری از این مهمتر
بیچاره تهیان با تعجبی که اصلا نمیدونست قضیه چیه تماشا می کرد که گفت: خاله سویی این کیه؟ چی شده؟
ا/ت که بغض گلوشو چنگ میزد بلاخره قطره ای اشک از روی گونش سر خورد و گفت: پسرش رو ببینم حالم بد میشه بزارید برم
تهیان اومد نزدیکش و دستای ظریفش رو گرفت و گفت: نکنه تو ا/ت ای؟
با غم توی نگاهش سرشو به نشونه تایید تکون داد که انکار یه دنیا رو به تهیان داده بودن
محکم بغلش کرد و گفت: داداشم همیشه از تو میگه میدونی چند وقته دنبالته؟
از زبان ا/ت
بلاخره رسیدیم به یه عمارت
با تعجب گفتم: اینجا خونه تهیونگه؟؟
آقای ایدن گفت: خونست ولی در واقع جهنمه
خاله سویی زد به بازوش و گفت: الان دیگه فرشتش ا/ت اومده اینجا رو به بهت تبدیل می کنه انقد ناراحت نباش
اصلا از حرفاشون سر در نمی آوردم
چرا باید جهنم باشه؟
از ماشین که پیاده شدیم استرس عجیبی سراغم اومد...
افکار منفی ای داشتم که توی سرم می چرخیدن و سعی داشتن دیونم کنن
×دیگه دوست ندارهه
×همش دروغ بود تو ی لذت بودی
×اشتباه کردی که میسون رو بخاطر اون ول کردی
اما همه رو پس زدم و همراه با خاله سویی به سمت عمارت رفتیم من تا اینجای کار تلاش کردم چرا آخر کار اینجوری نا امید شدم؟
از زبان نویسنده ی بدبخت
عمارت به اون قشنگی و زیبایی
به جرعت میتونست بگه بزرگترین خونه بود که دیده بود اما آیا همش برای تهیونگ و برادرش بود؟
شک عجیبی به دلش اومد نکنه تشکیل خانواده داده باشه
سعی داشت خودشو آروم کنه اما دیگه احساساتش دیونش کرده بودن هر لحظه میتونست منفجر بشه بخاطر احساسات و شبانه روز گریه کنه تا جایی که کور بشه
تهیان برادر کوچکتر تهیونگ با دیدن زن و مردی که مثل پدر و مادرش بودن بدو بدو تمام پله های عمارت رو دویید و وقتی به اونها رسید خاله سویی و آقای ایدن رو محکم بغل کرد
ا/ت داشت با لذت به برادر شوهر کوچیکش نگاه می کرد چقد پسر کیوتی بود
اونموقع که تهیونگ گفته بود ۱۴ سالش بود اما الان۱۶ سالش بود و مرد تر شده بود
اون رو یاد برادرش میسون انداخت اونم توی این سنش مرد مهربونی بود
لبخندی زد که باعث جلب توجه تهیان شد
با تعجب نگاهی کرد و بعد از خاله سویی پرسید: مادر این کیه؟
اینکه اونو مادر صدا میزد به این دلیل بود که ۱۶ سال زندگیش رو به دست اون بزرگ شده بود درحالی که پدرمادرش ۴ ماهگی ولش کردن
خاله سویی لبخند زد و گفت: تهیونگ خونه نیست؟
تهیان با کشیدن نفس کلافه ای گفت: آقا پسرشو برده خرید
پسر؟ بچه داشت؟
نه نه نیاید اینجور میشد دوسال تحمل کرد که اون ازدواج کرده باشه؟
ناخودآگاه بغض عجیبی کرد
خواست برگرده که خاله سویی دستشو گرفت و گفت: کجا میری؟
با لبخند تلخ روی لبش گفت: باید برم یه کاری دارم
آقای ایدن گفت: کاری از این مهمتر
بیچاره تهیان با تعجبی که اصلا نمیدونست قضیه چیه تماشا می کرد که گفت: خاله سویی این کیه؟ چی شده؟
ا/ت که بغض گلوشو چنگ میزد بلاخره قطره ای اشک از روی گونش سر خورد و گفت: پسرش رو ببینم حالم بد میشه بزارید برم
تهیان اومد نزدیکش و دستای ظریفش رو گرفت و گفت: نکنه تو ا/ت ای؟
با غم توی نگاهش سرشو به نشونه تایید تکون داد که انکار یه دنیا رو به تهیان داده بودن
محکم بغلش کرد و گفت: داداشم همیشه از تو میگه میدونی چند وقته دنبالته؟
۱۵.۸k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.