p:⁵⁵
هنوز یه قدم داخل نرفته بودیم ک با صدای مامان بزرگش همه برگشتیم سمتش...
مامان بزرگ : پس بالاخره اومدین ...میدونید چقدر منتظر بودم ...
جین:مادر بزرگ توضیح میدم براتون..
مامان بزرگ:میدونم...از همه چی خبر دارم...نیاز به توضیح نیست ...
اروم قدم برداشت سمت من و تهیونگ...درست مقابل من وایستاد...
مامان بزرگ:پس اومدی...
بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم ...ک ادامه داد :چرا بهم نگفتی...
با تعجب به چشماش نگاه میکردم...متوجه منظورش نشدم ...ک دوباره گفت:جوابمو بده ...چرا بهم نگفتی کی هستی...
حرفاش برام معنی پیدا کرد ...میدونستم داره راجب چی حرف میزنه ...چیزی ک من خودم دیشب متوجه شدم ...چیزی ک شک داشتم یه درصدم درست باشه ....
تهیونگ دستش و از روی شونم برداشت و خودشو صاف کرد ..رو به مادر بزرگش گفت:دارید راجب چی حرف میزنین
اما مادر بزرگش بدون نگاه کردم به تهیونگ رو به من گفت:میدونستی اما لب باز نکردی ن؟؟
با بغض سرم و به چپ و راست تکون داد ....
ا/ت:م...من از هیچی...
حرفم تموم نشده بود ک محکم کشیدم توی بغلش و صدای گریش بلند شد....
:میدونی چقدر دنبالت بودم ...چقدر برام دردناک بود ک پسرم و از دستت دادم حالام میخواستی خودت و ازم دریق کنی...سال ها بدون هیچ مکثی دنبالتون بودم....مگه میشه رنگ چشمتو ببینم و نفهمم کیی...
فکرشم نمیکردم ک ازم استقبال کنه ...با خودم گفتم شاید من و از خودش برونه ولی اینجوری نبود ...اشکای منم دونه دونه میریختن روی زمین ...اروم دستم به پشتش رسوندم و منم بغلش کردم ...
(۲۰میم بعد)
مامان بزرگ :از نگاه کردن بهت سیر نمیشم ....
یه لبخند غمگین زد و گفت:درست عین مادرت زیبایی...
ا/ت:شما ...مادر من و دیدی..
چشماشو اروم رو هم گذاشت گفت:اره دیدمش...
ا/ت:او...اون...چطور بود...
نفسشو داد بیرون و گفت:مثل فرشته ها ....ولی من دیر شناختمش ...انقد دیر ک هم اون هم پسرمو از خودم روندم ...من اون موقع خیلی اشتباه کردم ...زیاد به اندازه کل عمرم...
نگاهشو داد به من و گفت:تو....تو از کجا فهمیدی ..
ا/ت:دیشب...عروستون بهم گفت ...قصد داشت بکشتم ولی تهیونگ به موقع رسید...
مامان بزرگ:اون زن یه مار افعیه ....نمیتونستم از این خانواده جداش کنم...چون جون وو (پدر ا/ت)با ول کردنش ابروش و برد .....من برای حفظ ابروش اون و توی این خونه
نگه داشتم ....
ا/ت:الان فرار کرده ....ولی دنبالش...
مامان بزرگ :حقشه توی زندان بپوسه ....خدارو شکر ک شما سالم اینجایید ...چیشد ک تهیونگ بهت اعتراف کرد؟
با تعجب نگاش کردم ک یه خنده ارومی کرد ...اون از کجا میدونست...
مامان بزرگ:لازم نیست انقد تعجب کنی..من این موهارو توی اسیاب سفید نکردم دختر جون... از اولشم میدونستم شما هیچ علاقه ای به هم ندارین...ولی توی مهمونی اینطور نبود...دوتا نوه های من عاشق بودن اما رو نمیکردن...تو چشمای دوتاتون حسرت بود ...ولی امروز ..اون حسرت و نمیبینم ...
واقعا زن باهوشی بود ...خیلیم فهمیده...انگار ک مهرش بدجور به دلم نشست ..
با شنیدن صدای تقه در نگاه جفتمون رفت سمت در ...مامان بزرگ گفت:بیا تو ...
انگار درست گفتین پستم و پاک کرده بود یعنی پارت ۵۴ ولی دوباره گذاشتمش پارت جدیدم گذاشتم ۵۵
مامان بزرگ : پس بالاخره اومدین ...میدونید چقدر منتظر بودم ...
جین:مادر بزرگ توضیح میدم براتون..
مامان بزرگ:میدونم...از همه چی خبر دارم...نیاز به توضیح نیست ...
اروم قدم برداشت سمت من و تهیونگ...درست مقابل من وایستاد...
مامان بزرگ:پس اومدی...
بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم ...ک ادامه داد :چرا بهم نگفتی...
با تعجب به چشماش نگاه میکردم...متوجه منظورش نشدم ...ک دوباره گفت:جوابمو بده ...چرا بهم نگفتی کی هستی...
حرفاش برام معنی پیدا کرد ...میدونستم داره راجب چی حرف میزنه ...چیزی ک من خودم دیشب متوجه شدم ...چیزی ک شک داشتم یه درصدم درست باشه ....
تهیونگ دستش و از روی شونم برداشت و خودشو صاف کرد ..رو به مادر بزرگش گفت:دارید راجب چی حرف میزنین
اما مادر بزرگش بدون نگاه کردم به تهیونگ رو به من گفت:میدونستی اما لب باز نکردی ن؟؟
با بغض سرم و به چپ و راست تکون داد ....
ا/ت:م...من از هیچی...
حرفم تموم نشده بود ک محکم کشیدم توی بغلش و صدای گریش بلند شد....
:میدونی چقدر دنبالت بودم ...چقدر برام دردناک بود ک پسرم و از دستت دادم حالام میخواستی خودت و ازم دریق کنی...سال ها بدون هیچ مکثی دنبالتون بودم....مگه میشه رنگ چشمتو ببینم و نفهمم کیی...
فکرشم نمیکردم ک ازم استقبال کنه ...با خودم گفتم شاید من و از خودش برونه ولی اینجوری نبود ...اشکای منم دونه دونه میریختن روی زمین ...اروم دستم به پشتش رسوندم و منم بغلش کردم ...
(۲۰میم بعد)
مامان بزرگ :از نگاه کردن بهت سیر نمیشم ....
یه لبخند غمگین زد و گفت:درست عین مادرت زیبایی...
ا/ت:شما ...مادر من و دیدی..
چشماشو اروم رو هم گذاشت گفت:اره دیدمش...
ا/ت:او...اون...چطور بود...
نفسشو داد بیرون و گفت:مثل فرشته ها ....ولی من دیر شناختمش ...انقد دیر ک هم اون هم پسرمو از خودم روندم ...من اون موقع خیلی اشتباه کردم ...زیاد به اندازه کل عمرم...
نگاهشو داد به من و گفت:تو....تو از کجا فهمیدی ..
ا/ت:دیشب...عروستون بهم گفت ...قصد داشت بکشتم ولی تهیونگ به موقع رسید...
مامان بزرگ:اون زن یه مار افعیه ....نمیتونستم از این خانواده جداش کنم...چون جون وو (پدر ا/ت)با ول کردنش ابروش و برد .....من برای حفظ ابروش اون و توی این خونه
نگه داشتم ....
ا/ت:الان فرار کرده ....ولی دنبالش...
مامان بزرگ :حقشه توی زندان بپوسه ....خدارو شکر ک شما سالم اینجایید ...چیشد ک تهیونگ بهت اعتراف کرد؟
با تعجب نگاش کردم ک یه خنده ارومی کرد ...اون از کجا میدونست...
مامان بزرگ:لازم نیست انقد تعجب کنی..من این موهارو توی اسیاب سفید نکردم دختر جون... از اولشم میدونستم شما هیچ علاقه ای به هم ندارین...ولی توی مهمونی اینطور نبود...دوتا نوه های من عاشق بودن اما رو نمیکردن...تو چشمای دوتاتون حسرت بود ...ولی امروز ..اون حسرت و نمیبینم ...
واقعا زن باهوشی بود ...خیلیم فهمیده...انگار ک مهرش بدجور به دلم نشست ..
با شنیدن صدای تقه در نگاه جفتمون رفت سمت در ...مامان بزرگ گفت:بیا تو ...
انگار درست گفتین پستم و پاک کرده بود یعنی پارت ۵۴ ولی دوباره گذاشتمش پارت جدیدم گذاشتم ۵۵
۱۸۴.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.