پروژه شکست خورده پارت 20 : پارازیت
پروژه شکست خورده پارت 20 : پارازیت
شدو 🖤❤️:
امروز قرار بود دوباره بریم جنگل . ولی نه برای تمرین .
قرار بود واسه تفریح بریم و دخترا هم قرار بود باهامون بیان.
تو راه خیلی به حرفای روژ فکر کردم .
به نظرم الان فرصت خوبی بود که احساساتمو به النا بگم .
وقتی رسیدیم یه اسکله کوچیک پیدا کردیم .
النا خیلی سریع رفت کنار آب .
شروع کرد به درست کردن یسری گوی آبی که توشون ماهی های کوچیک با رنگ های عجیبی بودن .
رفتم پیشش .
_ چی کار میکنی ؟
النا _ میدونی ..... تو خونه دست و بالم واسه استفاده از قدرتام بستس . تو طبیعت خیلی بهتر میتونم ازشون استفاده کنم .
_ امممم ... النا .... میخوام یچیزیو بهت بگم .
النا _ بگو .
_ خب من .....
و همون لحظه بود که یه سایه بزرگ رومون افتاد .
سرمونو بلند کردیم .
سیلور بود که با قدرتش یه موج خیلی بزرگ رو بالای سرمون معلق کرده بود .
_ وای نه ...
و موج رو سرمون فرود اومد .
وقتی سر النا از زیر آب بیرون اومد شروع کرد به خندیدن .
معلوم بود که برخلاف من خیلی ناراحت نشده .
ولی بعد شروع کرد به استفاده از قدرتاش .
یه خزه دریایی خیلی بزرگ دور سیلور پیچید و اونو زیر آب کشوند .
وقتی سیلور اومد بالا ، شروع کرد به نفس نفس زدن .
سیلور _ واو .. فکر نمیکردم اینکارو کنی آجی کوچولو .
النا _ خب از این به بعد خیلی مطمئن نباش .
وقتی از آب اومدیم بیرون خارهای سیلور پف کرده بودن و ریخته بودن جلوی چشماش .
شروع کردیم به قهقهه زدن .
سونیک اومد زد یه پشتم و گفت _ هی شدز ، یه مسابقه بدیم ؟
_ ولم کن آبی .
سونیک _ پس قبول کردی که از من کند تری ؟
با عصبانیت نگاهش کردم .
سونیک _ مگه همینو نگفتی ؟
و توپ شد و با سرعت هرچه تمام دور شد .
بلافاصله توپ شدم و دنبالش رفتم .
وقتی برگشتیم سیلور یه مار رو تو هوا معلق کرده بود و امی رو اذیت میکرد .
امی فرار میکرد سیلور هم دنبالش .
سونیک یه سنگ زد به دست سیلور و مار روی دست النا افتاد .
فک کنم نیشش زد چون النا داد زد و مار افتاد پایین و فرار کرد .
النا تعادلش رو از دست داد و افتاد .
دوییدم سمتش .
سونیک 💙✨ :
النا افتاد زمین ، شدو هم دویید سمتش .
رفت و دستش و گرفت تو دستش . جای نیش مار نزدیک مچش بود .
همه دورشون جمع شده بودیم ؟
سیلور رفت سمتشون .
سیلور _ من متاسفم..... نمیخواستم اینجوری بشه .
_ نه ... تقصیر منه ..... نباید سنگ رو پرت میکردم .
سیلور رفت نزدیکتر .
سیلور _ بزار کمک کنیم .
یهو شدو برگشت و با عصبانیت گفت _ بهش دست نزن .
صبر کن ! من اشتباه دیدم یا واقعا اتفاق افتاد ؟
رنگ چشمای شدو یهو مثل یه پارازیت از قرمز به سفید تغییر کرد .
یعنی این همون طرف تاریک شدو بود ؟
شدو 🖤❤️:
امروز قرار بود دوباره بریم جنگل . ولی نه برای تمرین .
قرار بود واسه تفریح بریم و دخترا هم قرار بود باهامون بیان.
تو راه خیلی به حرفای روژ فکر کردم .
به نظرم الان فرصت خوبی بود که احساساتمو به النا بگم .
وقتی رسیدیم یه اسکله کوچیک پیدا کردیم .
النا خیلی سریع رفت کنار آب .
شروع کرد به درست کردن یسری گوی آبی که توشون ماهی های کوچیک با رنگ های عجیبی بودن .
رفتم پیشش .
_ چی کار میکنی ؟
النا _ میدونی ..... تو خونه دست و بالم واسه استفاده از قدرتام بستس . تو طبیعت خیلی بهتر میتونم ازشون استفاده کنم .
_ امممم ... النا .... میخوام یچیزیو بهت بگم .
النا _ بگو .
_ خب من .....
و همون لحظه بود که یه سایه بزرگ رومون افتاد .
سرمونو بلند کردیم .
سیلور بود که با قدرتش یه موج خیلی بزرگ رو بالای سرمون معلق کرده بود .
_ وای نه ...
و موج رو سرمون فرود اومد .
وقتی سر النا از زیر آب بیرون اومد شروع کرد به خندیدن .
معلوم بود که برخلاف من خیلی ناراحت نشده .
ولی بعد شروع کرد به استفاده از قدرتاش .
یه خزه دریایی خیلی بزرگ دور سیلور پیچید و اونو زیر آب کشوند .
وقتی سیلور اومد بالا ، شروع کرد به نفس نفس زدن .
سیلور _ واو .. فکر نمیکردم اینکارو کنی آجی کوچولو .
النا _ خب از این به بعد خیلی مطمئن نباش .
وقتی از آب اومدیم بیرون خارهای سیلور پف کرده بودن و ریخته بودن جلوی چشماش .
شروع کردیم به قهقهه زدن .
سونیک اومد زد یه پشتم و گفت _ هی شدز ، یه مسابقه بدیم ؟
_ ولم کن آبی .
سونیک _ پس قبول کردی که از من کند تری ؟
با عصبانیت نگاهش کردم .
سونیک _ مگه همینو نگفتی ؟
و توپ شد و با سرعت هرچه تمام دور شد .
بلافاصله توپ شدم و دنبالش رفتم .
وقتی برگشتیم سیلور یه مار رو تو هوا معلق کرده بود و امی رو اذیت میکرد .
امی فرار میکرد سیلور هم دنبالش .
سونیک یه سنگ زد به دست سیلور و مار روی دست النا افتاد .
فک کنم نیشش زد چون النا داد زد و مار افتاد پایین و فرار کرد .
النا تعادلش رو از دست داد و افتاد .
دوییدم سمتش .
سونیک 💙✨ :
النا افتاد زمین ، شدو هم دویید سمتش .
رفت و دستش و گرفت تو دستش . جای نیش مار نزدیک مچش بود .
همه دورشون جمع شده بودیم ؟
سیلور رفت سمتشون .
سیلور _ من متاسفم..... نمیخواستم اینجوری بشه .
_ نه ... تقصیر منه ..... نباید سنگ رو پرت میکردم .
سیلور رفت نزدیکتر .
سیلور _ بزار کمک کنیم .
یهو شدو برگشت و با عصبانیت گفت _ بهش دست نزن .
صبر کن ! من اشتباه دیدم یا واقعا اتفاق افتاد ؟
رنگ چشمای شدو یهو مثل یه پارازیت از قرمز به سفید تغییر کرد .
یعنی این همون طرف تاریک شدو بود ؟
۱.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.