*ات*
*ات*
تهیونگ و کوک داشتن با اون چندتا پسر دعوا میکردن که چشمام گرم شد و بغل جیمین خوابم برد
*شب*
بیدار شدم خوابگاه بودم و لباس نو تنم بود. بلند شدم رفتم بیرون پسرا نبودن. رفتم تو محوطه قصر یون رو دیدم خواهر سرباز مین. پیش فرمانده نیروی اموزشی بود. خیلی وقته شده ندیدمش
ات : اونیییییییی
یون : هوم؟
دوییدم سمتش بغلش کردم.
ات : اونییی کجا بودی این همه مدت دلم واست تنگ شده بود
یون : ات...چقد عوض شدی. منم دلم واست تنگ شده بود.
ات : کجا بودی این همه مدت؟ هر چقد سراغ تو و سرباز مین رو میگرفتن چیزی نمیگفتن..هق..هق...فک کردم بلایی سرتون اومده *گریه*
یون : انگار طول این 4 سال خیلی نگران بودی.
ات : اوهوم *گریه*
یون : نگرانی نداره عزیزم. حال سرباز مین هم خوبه. اتفاقا اونم مشتاقه که تورو ببینه. ولی متاسفانه دید که خوابی برگشت سر کارش. منم یه یکم دیگه باید برگردم
ات : ینی اینقد سرشون شلوغه؟
یون : اوهوم.
ات : هوممم. فک میکنی...کی میتونم ببینمش
یون : فعلا نمیدونم.
ات : خب..باشه...همینکه فهمیدم حالشون خوبه خیالم راحت شد. موفق باشی اونی. مواظب سرباز مین هم باش
یون : حتما عزیزم. داداش کوچولوی من تنها دارایی منه
ات : فقد یه سوال دارم
یون : بفرما
ات : اگه برادر شما و سرباز مین تا الان زنده بود چند سالش میشد؟
یون : تا الان 32 ساله میشد
ات : ینی...18 ساله بودن که مردن؟
یون : اوهوم.
ات : خب...دعا میکنم همیشه جون سالم داشته باشید. برین با کاراتون برسین
یون : *لبخند*
یون رفت...همینکه فهمیدم سرباز مین حالشون خوبه خیالم راحت شد.
تهیونگ و کوک داشتن با اون چندتا پسر دعوا میکردن که چشمام گرم شد و بغل جیمین خوابم برد
*شب*
بیدار شدم خوابگاه بودم و لباس نو تنم بود. بلند شدم رفتم بیرون پسرا نبودن. رفتم تو محوطه قصر یون رو دیدم خواهر سرباز مین. پیش فرمانده نیروی اموزشی بود. خیلی وقته شده ندیدمش
ات : اونیییییییی
یون : هوم؟
دوییدم سمتش بغلش کردم.
ات : اونییی کجا بودی این همه مدت دلم واست تنگ شده بود
یون : ات...چقد عوض شدی. منم دلم واست تنگ شده بود.
ات : کجا بودی این همه مدت؟ هر چقد سراغ تو و سرباز مین رو میگرفتن چیزی نمیگفتن..هق..هق...فک کردم بلایی سرتون اومده *گریه*
یون : انگار طول این 4 سال خیلی نگران بودی.
ات : اوهوم *گریه*
یون : نگرانی نداره عزیزم. حال سرباز مین هم خوبه. اتفاقا اونم مشتاقه که تورو ببینه. ولی متاسفانه دید که خوابی برگشت سر کارش. منم یه یکم دیگه باید برگردم
ات : ینی اینقد سرشون شلوغه؟
یون : اوهوم.
ات : هوممم. فک میکنی...کی میتونم ببینمش
یون : فعلا نمیدونم.
ات : خب..باشه...همینکه فهمیدم حالشون خوبه خیالم راحت شد. موفق باشی اونی. مواظب سرباز مین هم باش
یون : حتما عزیزم. داداش کوچولوی من تنها دارایی منه
ات : فقد یه سوال دارم
یون : بفرما
ات : اگه برادر شما و سرباز مین تا الان زنده بود چند سالش میشد؟
یون : تا الان 32 ساله میشد
ات : ینی...18 ساله بودن که مردن؟
یون : اوهوم.
ات : خب...دعا میکنم همیشه جون سالم داشته باشید. برین با کاراتون برسین
یون : *لبخند*
یون رفت...همینکه فهمیدم سرباز مین حالشون خوبه خیالم راحت شد.
۵۶.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.