عشق طلسم شده
عشقطلسم شده
کیم سان سو: نه نه من انتقامم رو میگیرم نمیزارم اینجوری بشههه پدررر مادررر منو تنها نزاریدددد نهههه
با داد از خواب بیدار شدم نفس نفس میزدم عرق کرده بودم
دوباره رفتم توی تراس ب بیرون خیره شده بودم
کیم سان سو:درست چند ساعت پیش کسی ک پدر و مادر منو کشت جلوی چشمام بود اون پسره احمقنمیدونه اون کیه اگه بفهمه خودش اونو میکشه
پس باید ی کاری کنم خودم رو از بازی بکشم بیرون و یونگی رو واردش کنم
اگه ب یونگی داستان رو بگم خودش وارد بازی میشه
پرش زمانی ب صبح
کیومری: دیشب انقدر گریه کردم ک نفهمیدم کی خوابم برد هنوز لباس هامو هم در نیورده بودم رفتم توی آینه خودم رو نگاه کردم خوب من دختری نبودم زیاد آرایش کنم موژه هامم ک بلنده پس نیازی ب ریمل نبود برای همین گریه کردم صورتم سیاه نیست ولی خیلی بی روحه هرکاری کردم لباسم باز نشد
یونگی:دیشب صدای گریه هاش رو میشنیدم ولی گذاشتم خودش رو خالی کنه صبح ی صبحونه خفن درست کردم رفتم در اتاقش رو زدم
کیومری: بیا تو
یونگی: وقتی رفتم تو دیدم داره یا زیپ پشت لباسش ور میره ولی باز نمیشه
کمک نمیخوای؟؟
کیومری: نه خودم میتونم
یونگی:اره اره اگه میخواستی تا الان میتونستی بازش کنی
رفتم جلو دستش رو پس زدم زیپ لباسش رو باز کردم واقعا بدن زیبایی داشت نمیدونم چی شد ولی ضربان قلبم رف بالا داغ کرده بودم وقتی ب کیومری نگاه کردم دیدم اونم سرخ شده ولی سرش پایینه
یونگی: عمم خوب باز شد کمک خواستی بگو بعدش بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون
چون ممکن بود صدای قلبم رو بشنوه سریع اومدم بیرون رفتم آشپز خونه
کیومری: ضربان قلبم رو هزار بود بدنم داغ بود جوری ک حس میکردم آب سردی ک روم میاد بهم برخورد میکنه بخار میشه
بعد از حموم رفتم پایین
یونگی: به به بالاخره اومدی من امروز ی ذره کار دارم برای همین خونه تنهایی نترس کسی کاریت نداره راستش هیچ کس اینجارو نمیشناسه دانشگاهت هم کاراش تموم شده از چند روز دیگه میتونی بری
کیومری: ممنونم💙
پارت شانزدهم💜🧜🏻♂
کیم سان سو: نه نه من انتقامم رو میگیرم نمیزارم اینجوری بشههه پدررر مادررر منو تنها نزاریدددد نهههه
با داد از خواب بیدار شدم نفس نفس میزدم عرق کرده بودم
دوباره رفتم توی تراس ب بیرون خیره شده بودم
کیم سان سو:درست چند ساعت پیش کسی ک پدر و مادر منو کشت جلوی چشمام بود اون پسره احمقنمیدونه اون کیه اگه بفهمه خودش اونو میکشه
پس باید ی کاری کنم خودم رو از بازی بکشم بیرون و یونگی رو واردش کنم
اگه ب یونگی داستان رو بگم خودش وارد بازی میشه
پرش زمانی ب صبح
کیومری: دیشب انقدر گریه کردم ک نفهمیدم کی خوابم برد هنوز لباس هامو هم در نیورده بودم رفتم توی آینه خودم رو نگاه کردم خوب من دختری نبودم زیاد آرایش کنم موژه هامم ک بلنده پس نیازی ب ریمل نبود برای همین گریه کردم صورتم سیاه نیست ولی خیلی بی روحه هرکاری کردم لباسم باز نشد
یونگی:دیشب صدای گریه هاش رو میشنیدم ولی گذاشتم خودش رو خالی کنه صبح ی صبحونه خفن درست کردم رفتم در اتاقش رو زدم
کیومری: بیا تو
یونگی: وقتی رفتم تو دیدم داره یا زیپ پشت لباسش ور میره ولی باز نمیشه
کمک نمیخوای؟؟
کیومری: نه خودم میتونم
یونگی:اره اره اگه میخواستی تا الان میتونستی بازش کنی
رفتم جلو دستش رو پس زدم زیپ لباسش رو باز کردم واقعا بدن زیبایی داشت نمیدونم چی شد ولی ضربان قلبم رف بالا داغ کرده بودم وقتی ب کیومری نگاه کردم دیدم اونم سرخ شده ولی سرش پایینه
یونگی: عمم خوب باز شد کمک خواستی بگو بعدش بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون
چون ممکن بود صدای قلبم رو بشنوه سریع اومدم بیرون رفتم آشپز خونه
کیومری: ضربان قلبم رو هزار بود بدنم داغ بود جوری ک حس میکردم آب سردی ک روم میاد بهم برخورد میکنه بخار میشه
بعد از حموم رفتم پایین
یونگی: به به بالاخره اومدی من امروز ی ذره کار دارم برای همین خونه تنهایی نترس کسی کاریت نداره راستش هیچ کس اینجارو نمیشناسه دانشگاهت هم کاراش تموم شده از چند روز دیگه میتونی بری
کیومری: ممنونم💙
پارت شانزدهم💜🧜🏻♂
۳۷.۷k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.