متفاوت پارت 3
شاهزاده جیمین بعد از خوردن صبحانه به بالای تپه ای میرود دشت به منظره زیبا نگاه می کرد که صدای پا شنید
ب. ج: به نظرم استراحت کردن در این منظره ایده خیلی خوبی بود
شاهزاده بر می گردد و می بیند که پادشاه است تعظیم می کند
جیمین: درسته به نظر منم سفر به ایران ایده خیلی خوبی بود
ب. ج: درسته (خنده)
ب. ج: وقتی رسیدیم ایران اونجا دختری برای خودت انتخاب کن و ازدواج کن
جیمین: پدر لطفاً دوباره شروع نکن(خنده)
ب. ج: خوب من باید سلطنت هم رو به کسی بدم که وارسی داشته باشه و از این بابت خیالم راحت باشه
جیمین: پدر خیال نکن که من با این حرف ها برم و سریع ازدواج کنم چند بار بگم
ب. ج: خوب من میخوامت تاج و تختم وارسی داشته باشه و به همین راحتی به دست کسی دیگه نیفته
جیمین: پدر کسی که پادشاه میشه باید صلاحیت داشته باشد نه وارس
ب. ج: آخه اگه تو بدون وارث پادشاه بشی هر دختری از روی طمع میخواد باهات ازدواج کنه باید زن داشته باشی تا خیال های الکی نکنن(خنده)
جیمین: پدر (خنده)
ب. ج: خوب به نظرم بهتره حرکت کنیم
شاهزاده رو به کاروان گفت: جمع کنید حرکت می کنیم(با داد)
ب. ج: تو چقدر مهربون و جذابی(خنده)
جیمین: مردم همچین پادشاهی دوست دارن(خنده)
ب. ج: به نظرم بهتر دیگه بریم
جیمین: بله
شاهزاده به سمت اسبش رفت و سوار شد و پادشاه به درون اتاقکش رفت پادشاه از پنجره اتاقک به پسرش نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد آیا واقعا لیاقت پادشاه شدن را دارد یا نه
ا/ت: چییییی من
(بابای ا/ت = ب.ا)
ب. ا: ساکت آروم باش من نمیتونم برم تو باید بری
ا/ت: چرا مگه چیکار داری
ب. ا: برای سلطنت داره مهمون خارجی میاد من به عنوان بزرگترین بازرگان و مترجم دوم باید اونجا باشم عمو تم باید اونجا باشه
ا/ت: چرا من
ب. ا: تو همه مادربزرگ بری و لباس درستی بپوش و شنل نپوش
ا/ت: باشه من میرم آماده شم
دختر که دست ما به سمت اتاقش رفت و عصبانی بود پاشو به زمین میکوبید اما بعد از چند دقیقه آروم شد به سمت کمدش رفت و شلوار مشکی کشدار پوشید پیراهن بلند اش را پوشید موهایش را باز گذاشت و چند بافت ریز بر روی موهایش زد پدرش اجازه نداد شعله اش را بپوشد کیف دستی اش را برداشت و شنل و ماسکش را بر توی کیفش گذاشت نگاه به گلدون روی میزش کرد گل های مورد علاقه مادرش روی میز است ان گل ها را برداشت و درون کیفش گذاشت همانطور که به گل ها زل زده بود با صدای مادربزرگ به خودش آمد که به او گفت: آماده ای بریم
ا/ت: آره مامان جون بریم
دخترک از اتاقش بیرون پرید و رو به مادربزرگش گفت: خوشگل شدم
م. ب: آره خوشگل شدی بریم
ا/ت: اره بزن بریم
دخترک دست در دست مادربزرگش از خانه خارج شدند و به سمت تپه ای خارج از شهر حرکت کردن زمانی که نزدیک به تپه شدن دخترک دید که بر روی آن تپه خانه چوبی از هم پاشیده ای وجود دارد انگار که بر روی سر آن خانه بمب افتاده باشد دختر رو به مادربزرگش گفت: مادر جون برای چی داری میری اونجا
ب. م: دارم میرم پیش دخترم(منظورش مادر ا/ت هست)
رسیدن اونجا مادر بزرگ دختر از لابلای خرده چوب ها حرکت کردند و به مقبره ای رسید
م. ب: میدونی چندین بار سعی کردم که به اینجا بیارمت اما هر دفعه دلیلی آوردی که نیای
ا/ت: چرا میخواستی منو به اینجا بیاری
م. ب: تا بهت بگم که چه اتفاقی برای مادرت افتاده و وقتی کوچک بودی چه شده
ا/ت: چی چی شده
لطفا حمایت فراموش نشه عکش لباس ا/ت رو هم میزارم😘
ب. ج: به نظرم استراحت کردن در این منظره ایده خیلی خوبی بود
شاهزاده بر می گردد و می بیند که پادشاه است تعظیم می کند
جیمین: درسته به نظر منم سفر به ایران ایده خیلی خوبی بود
ب. ج: درسته (خنده)
ب. ج: وقتی رسیدیم ایران اونجا دختری برای خودت انتخاب کن و ازدواج کن
جیمین: پدر لطفاً دوباره شروع نکن(خنده)
ب. ج: خوب من باید سلطنت هم رو به کسی بدم که وارسی داشته باشه و از این بابت خیالم راحت باشه
جیمین: پدر خیال نکن که من با این حرف ها برم و سریع ازدواج کنم چند بار بگم
ب. ج: خوب من میخوامت تاج و تختم وارسی داشته باشه و به همین راحتی به دست کسی دیگه نیفته
جیمین: پدر کسی که پادشاه میشه باید صلاحیت داشته باشد نه وارس
ب. ج: آخه اگه تو بدون وارث پادشاه بشی هر دختری از روی طمع میخواد باهات ازدواج کنه باید زن داشته باشی تا خیال های الکی نکنن(خنده)
جیمین: پدر (خنده)
ب. ج: خوب به نظرم بهتره حرکت کنیم
شاهزاده رو به کاروان گفت: جمع کنید حرکت می کنیم(با داد)
ب. ج: تو چقدر مهربون و جذابی(خنده)
جیمین: مردم همچین پادشاهی دوست دارن(خنده)
ب. ج: به نظرم بهتر دیگه بریم
جیمین: بله
شاهزاده به سمت اسبش رفت و سوار شد و پادشاه به درون اتاقکش رفت پادشاه از پنجره اتاقک به پسرش نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد آیا واقعا لیاقت پادشاه شدن را دارد یا نه
ا/ت: چییییی من
(بابای ا/ت = ب.ا)
ب. ا: ساکت آروم باش من نمیتونم برم تو باید بری
ا/ت: چرا مگه چیکار داری
ب. ا: برای سلطنت داره مهمون خارجی میاد من به عنوان بزرگترین بازرگان و مترجم دوم باید اونجا باشم عمو تم باید اونجا باشه
ا/ت: چرا من
ب. ا: تو همه مادربزرگ بری و لباس درستی بپوش و شنل نپوش
ا/ت: باشه من میرم آماده شم
دختر که دست ما به سمت اتاقش رفت و عصبانی بود پاشو به زمین میکوبید اما بعد از چند دقیقه آروم شد به سمت کمدش رفت و شلوار مشکی کشدار پوشید پیراهن بلند اش را پوشید موهایش را باز گذاشت و چند بافت ریز بر روی موهایش زد پدرش اجازه نداد شعله اش را بپوشد کیف دستی اش را برداشت و شنل و ماسکش را بر توی کیفش گذاشت نگاه به گلدون روی میزش کرد گل های مورد علاقه مادرش روی میز است ان گل ها را برداشت و درون کیفش گذاشت همانطور که به گل ها زل زده بود با صدای مادربزرگ به خودش آمد که به او گفت: آماده ای بریم
ا/ت: آره مامان جون بریم
دخترک از اتاقش بیرون پرید و رو به مادربزرگش گفت: خوشگل شدم
م. ب: آره خوشگل شدی بریم
ا/ت: اره بزن بریم
دخترک دست در دست مادربزرگش از خانه خارج شدند و به سمت تپه ای خارج از شهر حرکت کردن زمانی که نزدیک به تپه شدن دخترک دید که بر روی آن تپه خانه چوبی از هم پاشیده ای وجود دارد انگار که بر روی سر آن خانه بمب افتاده باشد دختر رو به مادربزرگش گفت: مادر جون برای چی داری میری اونجا
ب. م: دارم میرم پیش دخترم(منظورش مادر ا/ت هست)
رسیدن اونجا مادر بزرگ دختر از لابلای خرده چوب ها حرکت کردند و به مقبره ای رسید
م. ب: میدونی چندین بار سعی کردم که به اینجا بیارمت اما هر دفعه دلیلی آوردی که نیای
ا/ت: چرا میخواستی منو به اینجا بیاری
م. ب: تا بهت بگم که چه اتفاقی برای مادرت افتاده و وقتی کوچک بودی چه شده
ا/ت: چی چی شده
لطفا حمایت فراموش نشه عکش لباس ا/ت رو هم میزارم😘
۵.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.